آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 2 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

آتریسا جون 217 روزگی

مامانی امروز وقتی داشت ناهارم و می داد بخورم یکهو یه چیزی یادش اومد، اینکه امروز باید زرده ی تخم مرغ رو به برنامه ی غذایی من اضافه می کرد، بعد به بابایی گفت که چیکار کنم یادم رفته، بابایی گفت که اشکال نداره خب واسه عصرونش بده بخوره. الان هم مامانی داره من و آماده میکنه تا واسه اولین بار تخم مرغ(زرده) بخورم، نمی دونم خوشمزه هستش یا نه ...
5 آذر 1392

7 ماهگی آتریسا جون

امروز وقتی که ازخواب پاشدم مامانی بغلم کرد و کلی من و بوسید آخه امروز 7 ماهه شدم، بعدش هم لباس تنم کرد تا بریم بیرون من کلی خوشحال شدم ولی مامانی می خواست من و ببره بهداشت تا قد و وزن و دور سرم و اندازه بگیرن، ترسیده بودم که باز واکسن بزنن به من ولی خبری از واکسن نبود و من خیلی خوشحال شدم (همین الا ن از بهداشت اومدیم خونه) ...
4 آذر 1392

آتریسا جون 210 روزگی

یه چند روزی بودش که می تونستم بایستم ولی فقط واسه یک یا دو ثانیه اون هم با کمک بابایی جونم آخه اولین بار بابایی متوجه شد که میتونم واستم، ولی امروز واسه اولین بار تونستم خودم به تنهایی بایستم، خوشم اومد آخه خیلی دوست داشتم مثل شما آدم بزرگها واستم، خدا جونم مرسی   (سه شنبه 28 آبان ساعت 10:45 صبح) ...
28 آبان 1392

آتریسا جون 201 روزگی

همین الان ازخواب پا شدم اول یه کوچولو شیر خوردم بعدش مامانی من و گذاشت بشینم و بازی کنم ولی من یکهویی هوس کردم که برم به شکم و این حرکت جدید و واسه اولین بار انجام بدم، مامانی وقتی که دید کلی ذوق کرد و فوری ازم عکس گرفت و بغلم کرد و خدا رو شکر کرد( یه چند وقتی هستش که وقتی میخوام به سمت جلو حرکت کنم  عقبی میرم و مامانی و بابایی کلی میخندند)، راستی من یه چند روزی هست که حرف میزنم و وقتی گشنه ام میشه میگم ما.. ما.. ولی از دیروز با.. با.. و دا.. دا.. رو هم میگم، یه اتفاق جدید دیگه هم که افتاده من دیروز واسه اولین بار پوره ی سیب زمینی خوردم، بدم نیمد از فرنی و حریره بارام که بهتر بود  امروز هم مامانی جونم میخواد واسه اولین بار پوره ی...
19 آبان 1392

200 روزه شدم

امروز (شنبه 18 آبان) 200 روزه شدم، دیشب بابایی این تاب و واسم نصب کرد تا هر وقت حوصله ام سر رفت تاب بازی کنم، ولی همش بابایی به مامانی میگفتش که من میترسم آتریسا جون و تو این تاب بذارم. وقتی امروز صبح مامانی من و توی تاب گذاشت اولش ترسیدم (آخه بابایی  دیشب خیلی استرس داشت)  ولی بعدش بدم نیومدش جالب بود   مرسی بابایی ...
18 آبان 1392

آتریسا جون تب کرده

همین الان بیدار شدم اولین کاری که مامانی کرد دمای بدنم و گرفت و بعد هم از اون قطره استامینوفن که خیلی بدمزه است داد بخورم. واسه اولین بار یه صدایی شنیدم ، نترسیدم ولی خیلی عجیب غریب بود اطراف و نگاه کردم هیچی ندیدم فقط متوجه شدم که اتاق خیلی تاریکه، مامانی فهمید که من تعجب کردم  فوری لامپها رو روشن کرد و من و بغل کرد و گفتش صدای رعد و برق مامان جونم داره بارون میادش عزیزم و کلی ذوق کرد...
14 آبان 1392

آتریسا جون تب کرده

دیروز و دیشب خیلی سخت گذشت همش یا قطره خوردم یا بابایی پاشویه ام کرد تازه امروز هم فکر کنم ادامه داشته باشه ولی من هنوز خوابم، همین الان مامانی دمای بدنم و گرفت خدا رو شکر کرد و به بابایی زنگ زد و گفتش که دماش بالا نیست ولی قطره اش و امروز هم باید بخوره بیدارش کنم که بابایی گفتش نه هر وقت که پا شد بهش بده ولی مرتب دماش و بگیر (آخه دایی امیرحسین گفته که تا 48 ساعت حتما باید دارو بخورم). مامانی دیشب خیلی دعا کرد نذر کرد که اگه امروز تبم قطع بشه من و واسه اولین بار ببره پابوس امام رضا...   ...
14 آبان 1392