آتریسا جون 77 روزگی
یه چند روزیه که مامانی من و با کالسکه میبره بیرون؛منم که عادت کردم به نشستن واسه همین صندلی غذاخوریم و که دایی امیرحسینم واسه تولدم کادو کرده بودش رو در آورده تا من بتونم توش بشینم ...
نویسنده :
آتریسا جون
15:21
آتریسا جون 70 روزگی
دیشب تا نصفه های شب بیرون بودیم آخه عروسی عمه افسانه بود، منم اینقدر خسته شدم که الان همش خوابم میاد... ...
نویسنده :
آتریسا جون
15:20
آتریسا جون 68 روزگی
آتریسا جون 68 روزگی
فردا عروسی عمه افسانه است امروز هم حنابندان،مامانی من و آماده کرد بعدش من و بابایی رفتیم خونه عمه اعظم تا مامانی هم واسه امشب آماده شه(راستی بابایی این عکس و ازم گرفت،کلاه رو هم خودش گذاشته رو سرم من که کلاه نداشتم)!!! ...
نویسنده :
آتریسا جون
15:20
آتریسا جون 57 روزگی
امروز واسه اولین بار مامانی جونم من و تو کالسکه گذاشت، که اول تو خونه بهش عادت کنم بعد باهاش برم بیرون!!! ...
نویسنده :
آتریسا جون
15:20
آتریسا جون 47 روزگی
امروز مامان جونم اومده بود دیدنم،لباسم و بابایی جونم واسم از شمال آورده منم فوری تنم کردم و مامانی ازم عکس گرفت... ...
نویسنده :
آتریسا جون
15:19
آتریسا جون 40 روزگی
امروز 40 روزه شدم... واسه اولین بار مامانی و بابایی می خوان امروز من و حمام کنن... ...
نویسنده :
آتریسا جون
15:19
آتریسا جون 38 روزگی
ناخنهام زود زود بلند میشه، منم شیطونم وقتی دستهام و میبرم سمت صورتم رد ناخنهام میمونه واسه همین مامانی و بابایی این دستکشها رو دستم کردن ...
نویسنده :
آتریسا جون
15:17