آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

اثاث کشی و نوروز 93 و خاظرات زیبای بهبهان ( اولین نوروز آتریسا جوون )

1393/1/17 16:09
نویسنده : آتریسا جون
1,773 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام بالاخره امروز مامی جونم وایمکس خرید و نتمون وصل شد آخه الان دو ماهی میشد که خونمون رو عوض کردیم نتمون قطع شده بود آخه خونه جدیدمون تلفن نداشت توی این مدت هم مامی جونم همه عکس هام و آماده کرده تا یهویی همه رو بذاره

کلی درگیر اثاث کشی بودیم منم خیلی به مامی جونم کمک کردم و اصلا اذیتش نکردم تا بتونه کارهاش و تند تند انجام بده و واسه اولین بار هم من تو خونه ی جدید موقع اثاث کشی سرما خوردم آخه توی اتاق خوابیده بودم ولی بخاری روشن نبود و هوا هم خیلی سرد بود و منم سرما  خوردم البته زود خوب شدم. این هم اولین عکس من موقع اثاث کشی

بالاخره اثاث کشی تموم شد و حالا مامی جونم و بابایی گلم درگیر مسافرت عید نوروز بودن که چیکار کنیم با هواپیما بریم یا با ماشین، خلاصه بابایی گلم ماشین خرید و با ماشین رفتیم سمت بهبهان که شهر خوشگل مامان جون و بابا جون مامی جون خودمه، لحظه ی سال تحویل به خونه ی مامان جون و بابا جون بابایی رفتیم و کلی خوش گذشت البته مامی گلم واسه خوش یمن بودن یه هفت سین خوشگل خرید و توی خونه گذاشت،همین اسب کوچولو

 فردا صبح زود راه افتادیم به سمت تهران تا با دایی امیرحسین جونم بریم بهبهان وقتی رسیدیم تهران فوری پریدم بغل دایی امیرحسین و کلی خودم و واسش لوس کردم شب هم خونه ی دایی موندیم و صبح زود راه افتادیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم بهبهان تقریبا 9 شب شده بود که رسیدیم بابایی و دایی کلی خسته شده بودنمامان جون و بابا جون کلی انتظار کشیده بودن تا رسیدیم من فوری بغل باباجونم و مامان جونم رفتم و خودم رو لوس کردم بابا جونم یه بادکنک واسه من چسبونده بود که من خیلی ازش خوشم اومد مرسی باباجون

خیلی خوشحال بودم که باباجون و مامان جون رو بعد از کلی می دیدم، بابابزرگ و مامان بزرگ مامی رو هم دیدم خاله و دایی یوسف و دایی وحید ( دایی مامی) رو هم دیدم با دایی وحیدم هم خیلی جور شده بودم اونقدر که همش بغلش بودم،سمیرا جون و محمد هم که خیلی دوسشون دارم رو بالاخره دیدم زندایی روزیتا رو هم خیلی دوس دارم آخه همش با من شوخی می کرد و من رو می خندوند دختر دایی مامی جونم سارا جون رو هم دیدم با کوچولوهای دوست داشتنیش ریحانه جون و امیرحسین که خیلی دوسشون دارم سمیه جون دختر خاله مامی جونم رو هم دیدم که دو تا کوچولوی ناز، انیس جون و علی جون هم نانازی هاش بودن واااااااااااااای دلم واسه همه تنگ شدهعمه سهیلا و عمه فاطمه که مامی جونم بهشون میگفتن آبجی و عمه عشرت که عمه های مامی گلم بودن رو هم دیدم واااااااااااای یلدا و آیدا جون که خیلی دوسشون دارم هم دوباره دیدم بوس بوسروژینا جون نی نی الهام دختر عمه ی مامی جونم رو هم دیدم خیلی ناناز بود کلی با هم بازی کردیم، زهرا جون هم که خیلی دوسش دارم بالاخره دیدم خلاصه همه فامیلای مامی جونم که تا حالا ندیده بودمشون رو تو این سفر دیدم امیدوارم که سال خوبی واسه همه باشهدایی امیرحسین کار داشت و باید دو روزه به تهران برمی گشت واسه همین من همش بغلش بودم و هی مامی جونم از ما عکس می گرفت این لباس خوشگل رو هم مامان جونم واسم بافته، مرسی مامان جون

این هم عیدی دایی امیرحسین جونمه

مررررسی بوس بوس

 

عروسک خوشگل رو هم منیر جون واسم فرستاده

میســــــی خالهبوسبوسبوس

باباجونمم کلی کتاب قصه که مامی جونم هر وقت واسم می خونه کلی ذوق می کنم و همراه با چند مدل تخته وایتبرد واسم خریده بود، مرسی بابا جون جونم

دایی امیرحسین جونم واسه پنجم پرواز داشت واسه همین مامی گفتش که یه سفر بریم بندر تا دایی هستش، چهارم رفتیم بندر دیلم و باز هم من همش بغل دایی بودم و کلی خوش گذشت مامی و بابایی میگفتن که جنوب گرمه ولی من که اصلا متوجه گرمی هوا نشدم آخه امسال خیلی سرد بود و همش هم بارون می اومد

 خلاصه پنجم شد و دایی امیرحسین جونم رفتش و من خیلی دلم واسش تنگ شد دایی جون تهران کار داشت آخه اول اردیبهشت یه همایش بزرگ داشتن که مسئولیت برگزاریش با دایی جون جون من بود واسه همین حتما باید می رفتش، مامی جونم سر سفره هفت سین لحظه ی سال تحویل یکی از دعاهاش این بود که ایشالله سال دیگه دایی رو با خانمش ببینه روزها تند تند می گذشت و من کنار باباجون و مامان جون کیف می کردم هر روز صبح که از خواب پا می شدم کلی با بابا جونم بازی می کردم تا موقعی که خسته می شدم و خوابم می برد خیلی دوستون دارم  هشتم بود که با بابا جون و مامان جون رفتیم سمت بندر گناوه و کلی خرید کردیم بابایی جونم دو تا صندلی بادی خوشگل هم واسه من خرید که خیلی خوشگل انبغل

  ناهار رو هم بندر گناوه خوردیم و ساعت 6 بعد از ظهر به سمت دیلم رفتیم و اونجا هم مامی جونم کلی خرید کرد و بعدش رفتیم کنار دریا ولی هوا تاریک شده بود و مامی نتونست چند تا عکس خوشگل بگیره، دیگه دیروقت شده بود و داشتیم برمی گشتیم بریم بهبهان که یهویی مامی جونم گفتش که بریم با این سفره هفت سین خوشگل چند تا عکس بگیریم

 

کم کم نوروز داشت تموم می شد، روز 13 بدر هم رسید ولی بهبهان همش بارون می اومد مامی گلم میگفتش که واااااااااااااااای امسال 13 بدر چی میشه با این بارون با نی نی کوچولو ( آتریسا جون ) باید چی کار کنیم، تو همین فکرها بودش که دایی وحید جونم زنگ زد و به مامان جون گفتش که دایی یوسف با یکی از دوستاش هماهنگ کرده که بریم باغ شون که سرپوشیده بودش، رفتیم و کلی خوش گذشت همه ی فامیل های مامان جون اونجا بودن و هر چقدر زمان می گذشت و هی بارون شدید می شد تعداد آدم های اونجا بیشتر می شدش

این هم دایی وحید عزیزم که من رو بغل کرده و کوچولویی که می بینین هم امیرحسین نوه دایی یوسف جونمه که من خیلی دوست داشتم باهاش بازی کنم

ریحانه جون آبجی امیرحسین جونه، خیلی دوستون دارم 

13 بدر اونقدر خسته شده بودم که توی اون شلوغی خوابم برد و مامی من و به این اتاق آورد تا بخوابم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)