آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

دیشب واسه اولین بار با کتاب خوندن مامی جونم خوابیدم...

1393/10/6 9:33
نویسنده : آتریسا جون
1,678 بازدید
اشتراک گذاری

(( بیست ماهگی من و بابای کردن با شیر مامی ))

چند روزی هست که قبل از خواب شب وقتی مامی بهم شیر میداد تا بخوابم ، من یهویی ول میکردم و بعد با ناز کردن پشتم با دستهای مامی جونم آروم آروم؛ البته بعد از کلی شیطونی میخوابیدم...

واسه همین مامی جونم کلی فکر کرد و با بابایی جونمم مشورت کرد و تصمیم این شد که از دیشب از شیر گرفتن من شروع بشه...

مامی جونم دعای توسل خوند واسم و کلی از خدا خواست که کمکش کنه

دیروز که روز جمعه بود واسه امام رضا نذر کرد و ازش خواست تا کمکش کنه و همش میگفت یا غریب الغربا، تو پشت و پناه ما باش ، تو کمکمون کن تا بتونیم آتریسایی رو راحت از شیر بگیریم بدون اینکه اذیت بشه و خدای نکرده ضربه ی روحی بخوره

یا غریب الغربا، تو پشت و پناه ما باش

مامی جونم تو مطالعاتی که واسه از شیر گرفتن من انجام داده بود متوجه شد که گفتن بهترین سن همین بیست ماهگیه، آخه هر چی که به 2 سالگی بیشتر نزدیک بشیم بیشتر وابسته میشیم و سخت تر میشه، البته مامی جون جونم این پروسه رو سه ماهی هست که شروع کرده و الان تقریبا ده روزی میشد که شیر روز رو از من گرفته و دو هفته ای هم هست که شیر خوردن توی ماشین رو از من گرفته بود، فقط شیر شب موقع خواب بود و شیر وعده ی صبحگاهی؛ که اون هم از دیشب بابای

دیشب قبل از خواب مامی جونم رفت توی اتاق و همه ی وسایلی رو که من با اون ها شیر میخوردم، یا با دیدن اونها یاد شیر خوردن از مامی می افتادم رو قایم کرد و بعد منو با خودش برد به اتاق تا لالا کنیم...

اولش یه کوچولو گریه کردم و گفتم م... م... مامی جونم فوری گفت که آتریسایی میخوای واست کتاب بخونم منم فوری گفتم آره و خودم رفتم کتاب میوه ها رو خیلی دوست دارم و بابایی جونم روزها همش واسم میخونه رو آوردم و دادم به مامی...

اولش یه کوچولو شیطونی کردم و میوه ها رو نگاه میکردم و بعد کم کم خوابم گرفت و از مامی جونم خواستم که پشتم و ناز کنه تا لالا کنم...

و اینجوری شد که من لالا کردم و مامی کلی واسم ذوق کرد و کلی خدا رو شکر کرد و اومد پیش بابایی و همه رو واسش تعریف کرد...

تا ساعت 6 صبح که دوباره پا شدم و چند دقیقه ای رو گریه کردم و مامی بغلم کرد و نازم کرد و بعد پشتم و ناز ناز کرد تا دوباره لالا کردم البته نیم ساعتی تکون تکون میخوردم و همش میخواستم نق بزنم...

تا الان که هنوز خوابم و الان مامی جونم میخواد بیاد و بیدارم کنه...

ظهری وقتی بابایی جونم از سر کار اومد مامی باهاش صحبت کرد ازش خواست که واسم قربونی بده تا من راحت تر با این پروسه ی سخت کنار بیام...این جوری شد که بابایی جونم به دوستش گفت که یه خروسرو واسم قربونی کنه و به نیت من بده به کسی...

میســــــــــــی بابایی جونم

و اما جدیدترین کلمات من

یاد گرفتم بگم موز... همین که میوه ی موز رو ببینم چه کتاب باشه چه واقعی فوری میگم موز... 

 یاد گرفتم بگم یاده...( یعنی یازده ) دواده ... ( یعنی دوازده ) سیده... ( یعنی سیزده ) چهارده...

شش و هفت و هشت و نه رو هم بلد شدم، بگم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)