اولین شعرهایی که یاد گرفتم بخونم
دیشب واسه اولین بار دو تا شعر یاد گرفتم بخونم
بابایی میگه: ببعی میگه... منم فوری میگم: بع ... بع ...
بابایی میگه: دمبه داری؟؟؟ منم فوری میگم: نه ... نه ...
بابایی میگه: پس چرا میگی!!! منم فوری میگم: بع ... بع ...
مامی جونم و بابایی چقدر واسم ذوق کردن و ماچ مالیم کردن
مامی از بابایی خواست تا شعر خرگوش رو هم با هم بخونیم
بابایی میگه: خرگوشکم چه !!! منم فوری میگم: نااااازه ...
بابایی میگه: گوشهاش خیلی ... منم فوری میگم: دئاااازه ...
امروز صبح هم زود از خواب بیدار شدم و همش به سمت تلفن اشاره میکردم و میگفتم بابا ... بابا؛ یعنی میخوام با بابا جونم حرف بزنم
واسه همین مامی فوری تماس گرفت تا من صدای مامان جون و باباجونم رو شنیدم و کلی حرف زدم و شعرهام رو خوندم و باباجونمم کلی واسم ذوق کرد و چند تا شعر جدید هم واسم خوند
تا ظهر امروز( ساعت 12:45 دقیقه بود ) یاد گرفتم شعر خرگوش رو تا آخر با مامی بخونم
مامی میگه: میخوره برگ ... منم فوری میگم: اااااهو ...
مامی میگه: میپره مثل !!! منم فوری میگم: آآآآآهو ...
وقتی بابایی از سر کار اومد مامی واسش تعریف کرد و با بابایی جون جونم، با هم تا آخر خوندیم و بابایی کلی بوسم کرد
دو شبی هست که مسواک میزنم؛ واقعی واقعی... مثل آدم بزرگا، میرم روی پاهای بابایی میشینم و میگم ااااا... و بابایی هم همه ی دوندون هام رومسواک میزنه و منم مثل یه پرنسس با ادب میشینم و فقط کارهایی که بابایی ازم میخواد رو انجام میدم واسه همین دیگه مامی با پنبه دندونهام و تمیز نمیکنه، آخه بزرگ شدم دیگه!!!...
همین الان یاد گرفتم بگم: تتر... یعنی شتر