آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

اولین شعرهایی که یاد گرفتم بخونم

1393/10/15 9:34
نویسنده : آتریسا جون
1,652 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب واسه اولین بار دو تا شعر یاد گرفتم بخونم

بابایی میگه: ببعی میگه...           منم فوری میگم: بع ... بع ...

بابایی میگه: دمبه داری؟؟؟          منم فوری میگم: نه ... نه ...

بابایی میگه: پس چرا میگی!!!      منم فوری میگم: بع ... بع ...

مامی جونم و بابایی چقدر واسم ذوق کردن و ماچ مالیم کردن

مامی از بابایی خواست تا شعر خرگوش رو هم با هم بخونیم

بابایی میگه: خرگوشکم چه !!!        منم فوری میگم: نااااازه ...

بابایی میگه: گوشهاش خیلی ...     منم فوری میگم: دئاااازه ...

امروز صبح هم زود از خواب بیدار شدم و همش به سمت تلفن اشاره میکردم و میگفتم بابا ... بابا؛ یعنی میخوام با بابا جونم حرف بزنم

واسه همین مامی فوری تماس گرفت تا من صدای مامان جون و باباجونم رو شنیدم و کلی حرف زدم و شعرهام رو خوندم و باباجونمم کلی واسم ذوق کرد و چند تا شعر جدید هم واسم خوند

تا ظهر امروز( ساعت 12:45 دقیقه بود ) یاد گرفتم شعر خرگوش رو تا آخر با مامی بخونم

مامی میگه: میخوره برگ ...            منم فوری میگم: اااااهو ...

مامی میگه: میپره مثل !!!              منم فوری میگم: آآآآآهو ...

وقتی بابایی از سر کار اومد مامی واسش تعریف کرد و با بابایی جون جونم، با هم تا آخر خوندیم و بابایی کلی بوسم کرد

دو شبی هست که مسواک میزنم؛ واقعی واقعی... مثل آدم بزرگا، میرم روی پاهای بابایی میشینم و میگم ااااا... و بابایی هم همه ی دوندون هام رومسواک میزنه و منم مثل یه پرنسس با ادب میشینم و فقط کارهایی که بابایی ازم میخواد رو انجام میدم واسه همین دیگه مامی با پنبه دندونهام و تمیز نمیکنه، آخه بزرگ شدم دیگه!!!...

همین الان یاد گرفتم بگم: تتر... یعنی شتر   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)