آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

چند تا کار جدید یاد گرفتم

1393/10/20 9:35
نویسنده : آتریسا جون
1,777 بازدید
اشتراک گذاری

اون روزی نشسته بودم بغل بابایی؛ مامی جونم میوه آورد بخوریم...

بابایی دو تا خیار رو تو دستش گرفت و از من پرسید کدوم بزرگتره و من اونی که بلندتر بود و تپل تر بود رو به بابا نشون دادم و گفتم این...

بابایی کلی واسم ذوق کرد و از مامی خواست تا اون هم یه همچین سوالی رو از من بپرسه و من با انگشتهای نانازم فوری به اون بزرگتره اشاره کردم...

مامی و بابایی خیلی واسم ذوق کردن و خدا رو شکر کردن، مامی همش میگفت الهــــــــی من فدای خوشگل باهووووشم بشم...

چند روزی هست که مامی یه سوال از من میپرسه؛ مثلا دو تا انگشترهای دستش رو به من نشون میده و میگه کدوم خوشگل تره و من همش اونی که مروارید داره رو نشون میدم و میگم این...

مامی به بابایی گفت، بابایی جونم اصلا باورش نمیشد که من زیبایی رو تشخیص میدم و همه جوره من و تست کرد و باز هر دوشون کلی واسم ذوق کردن...

و این جوریه که دیگه مامی شال هاش و به من نشون میده و میگه کدوم خوشگلتره بپوشم و منم از هر کدوم خوشم بیاد اشاره میکنم و میگم این...

چند روزی میشه که بابایی جونم هر کلمه ای رو میگه منم فوری تکرار میکنم ...

بعضی وقتها کاملا درست و بعضی وقتها هم یه کوچولو غلط املایی دارم

مثلا میگم تهران؛ مامی میگه دایی کو؟؟؟ میگم نیست! میگه کجاست میگم تهرانه...

میمون رو ببینم فوری میگم میمون... خرچنگ رو هم دیشب از بابایی یاد گرفتم، بگم...

لاکی رو هم یاد گرفتم بگم... آقا پلیسه رو هم کاملا میشناسم و از دیشب از بابایی یاد گرفتم بگم ... الیس...

اون روزی رفته بودیم پارک یه نی نی بامزه بود که اسمش کنعان بود و منم خیلی دوست داشتم باهاش بازی کنم؛ دست مامی رو گرفتم و گفتم بیا... بردمش پیش نی نی و گفتم بشین... بعد دست نی نی رو گرفتم و گفتم بیا... 

دو تایی با هم کلی بازی کردیم و آخر سر یاد گرفتم صداش کنم و بگم کعان...

یاد گرفتم دستهام و ببرم بالا و بگم خدایا...

وقتی صدای اذان رو میشنوم از مامی میخوام که فوری جانماز واسم بندازه تا الله کنم و چادر نماز خوشگلم رو که مامان جون عزیزم واسم دوخته رو بیاره تا رو سرم بندازم و حتی یاد گرفتم که قرآن بخونم... مامی بهم یاد داده که هر وقت قرآن دیدی باید ببوسی، واسه همین کلی میبوسمش  و میخونم...

ممنون عموی مهربووووووونم

منم دوستون دارم 

دیروز جمعه بود و بابایی مهربوووونم خونه بود، صبح که از خواب پاشدم کلی با بابایی بازی کردم و بعد بابایی گفت میخوای بری برف بازی و منم گفتم آره... برف...

و این جوری شد که رفتیم تا کلی برف بازی کنیم، تو ماشین خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم همه جا سفیده و فوری گفتم برف... مامی کلی ماچم کرد و گفت دوست داری بازی کنی... منم گفتم آره...

یه کوچولو بازی کردیم و زودی اومدم تو ماشین آخه هوا خیلی سرد بود؛ ولی بابایی جونم رفت و روی برف ها اسم من و نوشت و کلی بوس فرستاد واسم و مامی هم کلی فیلم و عکس از بابایی گرفت...

 

میســــــــــــی بابایی جونم

دوستت دارم هوار تا

بووووس

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)