بیست و پنج ماهـــــــــــــه شدم ...
یک ماه از دوساله شدنم گذشت....
من امـــــروز
ماهـــــــــه شدم
الان که بیست و پنج ماهه ام دیگه کامل حرف می زنم....
یاد گرفتم اسم و فامیلم رو بگم؛ و اگه کسی بپرسه اسمت چیه؟ فوری میگم آتریسا( آیسا)...
و اگه بپرسن فامیلیت چیه؟ فوری میگم: آقاااااایی و کلی میخندم؛ آخه فامیلی من قادری هست و منم میخوام بگم قادری، واسم سخته میگم: آقاااااااییاینقدر بامزه میگم که مامی و بابایی، حتی اون روز واسه بابا جونم هم گفتم... همه میخندیدن
یاد گرفتم دستهام و میبرم بالا و میگم: خدایا شکرت
یه کتاب دارم که آخرش نوشته؛ بو بکنید گلها رو ... شکر بکنید خدا رو ... هر وقت مامی به اینجاش می رسه یا اینکه پارک میرم و گل میبینم میگم، خدایا شکرت
مامی و بابایی هم کلی فدام میشن
علاقه ی زیادی واسه رفتن به مدرسه پیدا کردم، هر وقت از جلوی یه مدرسه رد میشیم همش به مامی میگم: آتریسا بره مدرسه مامی هم میگه بزرگ بشی عزیزم، ایشالله میری خوشگلم
همه ی کتاب هام رو میشناسم، تا الان 50 تا کتاب دارم
اسم همه رو میدونم، حتی از پشت کتاب میدونم که چه کتابیه، بعضی وقتها مامی و بابایی تو این زمینه از من کم میارن و حیرت زده می مونن!!! که من چه جوری از پشت کتاب میدونم که چه کتابیه؟؟؟
هر کار بابایی جونم انجام بده منم نهایت تلاشم رو میکنم تا ادای بابایی رو درآرم
مثلا دیشب بابایی داشت نقاشی میکرد و یه لحظه دیدم وقتی میخواد ورق بزنه انگشتش رو برد سمت زبونش...
وااااای منم دیگه هر بار میخوام ورق بزنم با دو تا انگشت کوچولوی خوشگلم اول زبونم رو میگیرم و بعد ورق میزنم
مامی داشت یادش میرفت؛...
دست و پای چپ و راستم رو کامل میشناسم، یک ماهی میشه که چپ و راست رو میشناسم
صبح ها که میخوام سلام کنم وقتی خودمولوس میکنم، میگم: سلام با دست چپ
مامی میگه شیطون... بعد فوری میگم: خب حالا با دست راست...
پرچم ایران رو کاملا میشنام و وقتی میبینم؛ دست هام رو میبرم بالا و میگم:
ایـــــــران ... ایـــــــران ...
دیروز بعد از ظهر با خاله سمانه جون و امیرحسین و یاسمین جونم رفتیم پارک ملت...
تا اون بالا بالا ها رفتیم و کلی بازی کردیم، از وسایل ورزش همه جوره، مدل خودمون استفاده کردیم و کیف کردیم
رفتیم تا رسیدیم به گل های خوشگل،؛ واسه اولین بار بود که من و مامی اینجا می اومدیم، رفتیم و مامی به خاله گفت که آره خوشگلن؛ آتریسایی هم فردا 25 ماهه میشه، چند تا عکس خوشگل بگیریم...
ولی من همش شیطونی می کردم و میگفتم نه! عکس نه!؟؟؟
مامی با کلی تلاش این چند تا رو گرفت