آغاز سال 1395
دیروز صبح از خواب که پاشدم؛ مامی جونم گفتش که عید شده عزیزم
پاشو... پاشو
منم که خوابم می اومد یه کوچولو نق زدم و بعدش پاشدم
با مامان جونم و بابا جونم و دایی گلمم، حرف زدم و عید رو تبریک گفتمخیلی شیرین و قشنگ
آخرش هم گفتم: ایشالله 120 سال زنده باشین
مامی میخواست قورتم بده
از بابا جونم اینا خواستم که بیان خونه مون، ولی خب دوریم از هم؛ بابا جونم و مامان جونم اومدن تهران، خونه دایی مهربوووووووووووووونم
مامی واسه نی نی کوچولوش نمی تونه بیاد مسافرت، وگرنه ما هم حتما اونجا بودیم و کلی خوش میگذشت
دوستون داریم
دلمون خیلی واستون تنگ شده
مامی جونم کلی عکس و فیلم از من و سفره ی هفت سین خوشگل مون گرفت
عکس های من
کلی ذوق داشتم واسه فوووت کردن شمع ها
فوووووت کردم و بعدش هم رفتیم خونه مامان جون و بابا جون( بابایی )
کسی نبود
مامی گفتش شاید خونه مامان بزرگ اینا باشن؛ با کلی ذوق آماه شدم بریم اونجا
عمه زهرا در رو باز کرد و خواستیم بریم تو متوجه شدم که اونجا نیستن و رفتن مشهد، منم که منتظر بودم اونجا ببینم همه رو؛ کلی ناراحت شدم و نق زدم
اینجوری شد که بابایی و مامی هم یه کوچولو نشستن و بعدش برگشتیم
مامی خیلی از دستم ناراحت بود، مامی جونمو بوسیدم و گفتم: ببخشید
بعدش هم از مامی و بابایی خواستم بریم با مجسمه های خوشگلی که واسه عید گذاشتن عکس بگیریم
آفتاب بود و منم که حساسم
چند تا از ژست های شیرین من
این دختر پسرها رو خودم دیدم
کلاه قرمزی.........
یه دونه جناب خانم هست که دیروز وقت نشد بریم عکس بگیرم
بعدا میرم