یه نقاشی خوشگل کشیدم
اون روزی مامانی داشت آرسام کوچولو رو شیر میداد تا بخوابه، بابایی هم خونه نبود
منم حوصله م سر رفته بود و نمی دونستم چیکار کنم؛ یهویی رفتم سراغ میز نقاشیم بعد این نقاشی رو کشیدم
اومدم و به مامانی جونم نشون دادم؛ کلی تشویق شدم و مامانی واسم ذوق کرد
مامانی جونم از اینکه خودم تنهایی بدون مامان کشیده بودم ذوق زده شده بود؛ اونقدر ذوق زده شد که عکس نقاشیم و گذاشت واسه پروفایلش
بابایی هم با دیدن نقاشیم کلی واسم ذوق کرد و لوسم کرد
عمه اعظم جونمم وقتی دید کلی واسم ذوق کرد و لوسم کرد
مامان جون بابا جونمم کلی لوسم کردن
مامانی فوری فرستاد واسه نقاشی نقاشی؛ هنوز که اس ام اس ش نیمده ببینیم کی پخش میشه
من هر بار که نقاشی نقاشی پخش میشه منتظرم تا نقاشی خودمو ببینم
سه روز هفته رو مهد میرم؛ خیلی دوست دارم برم مهد؛ مامانی یه کوچولو سختش بود با داداشی منو هی ببره و بیاره ولی من کلی اصرار کردم ؛ دایی امیرحسین جونمم به مامی گفت که خوبه؛ چرا نبری، بذار حالا که دوست داره بره آتریسای ناناز ما
اینجوری بود که مامان راضی شد و من الان دو هفته ای هست که مهد میرم؛ معمولا روز های زوج میرم از ساعت 10 تا 12
روزهایی که میرم کلی خوشحالم و صبح زود پا میشم؛ البته اگه شب قبلش زود بخوابم
روز اولی که رفتم، وسایلم رو باید میذاشتم تو مهد
موقع برگشتن بغل کردم و آوردم، خانم مربیم گفت کجا می بری؟
گفتم: آخه دلم تنگ میشه واسشون
عکس های اون روز منه
رفته بودیم رودخونه تا من سنگ بندازم
چند تا عکس پایین و علی از من گرفت