آخرین روزهای زمستان 95
امروز جمعه 20ام اسفندماهه و دیگه زمستون داره تمام میشه
کم کم بهار میاد، عید نوروز هم داره میاد
هفته ی دیگه مثل امروز باید بریم قطار سواری کنیمآخه می خوایم بریم بهمان( به زبون خودم )، خونه مامان جون و بابا جونم اینا
دومین مسافرت من با قطاره ولی اولین مسافرت داداشی با قطاره
جمعه ی پیش هم جشن دندونی داداشی جونم، آرسام جونم بود، خیلی خوش گذشت
چند تا عکس از جشن دندونی آرسام جونم
مامانی کلی تدارک دیده بود
مامی جونم واسه منم کلاه و تاج با عکس خودم سفارش داد
مرسی مامانی
این عینک ها رو مامی جونم واسه گیفت به ما بچه ها داد
واااای چقدر چیزهای خوشمزه
خب حالا بریم سراغ عکس های ماه گذشته ی من
از حمام اومدم
اون روز بعد از کلی رفتم مهد آخه خانم مربی با مامی جونم تماس گرفت و گفتش که تو مهد قراره بچه ها نقاشی کنن روی پارچه، اگه آتریسایی دوست داره بیاریدش
و منم رفتم
خیلی بهمون خوش گذشت
اینم اولین پروانه ای که نقاشی کردم
مامی جونم کلی بوســــــــــم کردکلی لوســـــــم کرد
نقاشی خوشگل من؛؛؛ که شب کشیده بودم، صبح که بابایی میخواست بره مغازه واسم نوشته بود
مریض شده بودم
چند روز بعد بهتر شدم، از مامی جونم خواستم کیک درست کنه
و عکس های آتلیه ای مامی جونم از من
هنر مامانی جونم
امیدوارم سال 96 که چند روزه دیگه میادش، پر از خوبی و شادی و خبرهای خوب واسه ی ما و همه ی دوستای گلم باشه
از خدای مهربووووونم می خوام که به بابایی جونم سلامتی بده
به مامی جونم سلامتی بده
به داداشی جونمم سلامتی بده
آخه من عاشق بابا و مامان و داداشیم م