آتریسا جون هنوز هم حالش خوب نیست
دیشب توی خواب هی پا می شدم و می رفتم سمت آشپزخونه و روی سرامیک های اونجا دراز می کشیدم خیلی خوب بود آخه خنک بود و منم که داغ و تشنهمامی و بابایی هم همش دنبال من راه می افتادن ببینن من دارم چیکار می کنم، بابایی جونم میگفتش که من اصلا متوجه نمیشم که جیگر طلا داره چیکار می کنه امروز صبح هم وقتی بیدار شدم باز هم می رفتم روی سرامیک ها
الان باید با مامی دوباره برم دکتر و آمپول بزنم.
ساعت 12/35 دقیقه بود که آمپول ضد تهوع زدم و کلی هم گریه کردم بغل بابایی جونمبعدش اومدیم خونه و من خیلی تشنه ام بود مامی یه کوچولو ORS دادبه من تا بخورم آخه خیلی آب از بدنم رفته و من خیلی عطش دارم، الان هم آب و ORS خوردم و یه کوچولو شیطونیم گرفت و رفتم سمت یخچال و مامی هم هیچی نگفت منم که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم بطری دوغ رو برداشتم و اومدم بیرون تا باهاش بازی کنم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی