آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

اولین قولی که به مامی دادم ... و بازی جدیدم

1393/11/1 9:36
نویسنده : آتریسا جون
2,467 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی میشه که به مامی جونم اولین قول زندگیم رو دادم...

این جوری...

اول 

مامی میگه: یه دخمل خوب وقتی جیش داره، میگه؟؟؟

منم میگم: جییییییییییییش!!!

مامی: اگه یه وقت یادش بره و واااااای شورتش و خیس کنه؛ دخمل...

من: بدیه...

مامی: اون وقت مامان باهاش...

من: قهره...

مامی:ولی آتریسایی دخمله؛...

من: ماهیه...

مامی:هر وقت جیش داشته باشه؛ میگه؟

من: جییییییییییییییییییییییییش 

بعدش هم انگشت اشاره ی مامی رو با دست کوچولوم میگیرم و میگم: قول... قول...

دیروز صبحی هم وقتی با مامان جونم و بابا جونم تلفنی حرف میزدم همه رو واسه باباجونم گفتم، باباجونمم کلی ماچم کرد و واسم صلوات فرستاد و همش میگفتش هزار ماشالله به نوه ی باهوش و با ادب خودم...

کلی کلمه ی جدید هم یاد گرفتم، هر روز به تعداد واژه هایی که بلدم اضافه میشه و مامی و بابایی هم کلی واسم ذوق میکنن...

چند روزی هست که هوا خیلی خیلی سرد شده و مامی جونم نمیتونه منو ببره پارک واسه همین همش تو خونه باهام بازی میکنه، ولی بعضی وقتها که کار داره و من تنها می مونم فوری میرم و عروسک هایی رو که دوستشون دارم رو میارم و باهاشون بازی میکنم، بعضی وقتها هم مامی زیر چشی حواسش به من هست و کلی واسم بوس میفرسته و همش میگه خدایا شکرت...

ببعیم رو میارم و بهش به به میدم بخوره، حتی اون روزی ماست دادم خورد و حسابی کثیفش کردم!!!...

عروسک بافتنی خوشگلم رو که خیلی دوستش دارم رو هم میارم میذازم رو تاب و خودمم میرم روی صندلی پشت تابم میشینم و هی هلش میدم و میگم تاب... تاب... البته این کار رو از اون روز که با یاسمین جون داشتیم بازی میکردیم یاد گرفتم؛ آخه من نشستم روی تاب و یاسمین خوشگله هم صندلی رو گذاشت پشت تاب و نشست و هلم میداد و منم کیف میکردم و یاد گرفتم که عروسکم و این مدلی تاب بدم...

اون روزی هم مامی جونم منو شکار کرد و کلی عکس و فیلم از تاب دادن عروسکم از من گرفت...

عکس های من

خودم و لوس کردم

الان هم مامی میگه عشق مامان کیه

منم میگم: من

با دستهای کوچولوم میزنم به شکمم و میگم مــــن

 

چند روزی هست که صبح ها زودتر بیدار میشم و برنامه ی خاله شاه دونه رو میبینم، آخه جدیدا خیلی دوستش دارم...

آخر برنامه ش وقتی میگه بچه ها دست ها رو ببرین بالا و دعای خوشگل میخونه منم دست هام و میبرم بالا و مامی جــــــــــونم کلی واسم ذوق میکنه؛ حتی دیروز از این حرکت من کلی اشک تو چشاش جمع شد و اومد یه ماچ آبدار از من گرفت و بعدش همینجور هم اشک هاش سرازیر شدن... 

پسندها (2)

نظرات (0)