آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

21 ماهگـــــــــــی من... و رفتن به مهدکودک با مامی جونم

1393/11/4 9:36
نویسنده : آتریسا جون
1,755 بازدید
اشتراک گذاری

                               

هــــــــــــورا هــــــــــــورا

ماهـــــــه شدم 

امروز 4 بهمن ماه من بیست و یک ماهه شدم و خیلی خوشحالم که هر روز دارم بزرگتر میشم و چیزهای زیادی یاد میگیرم و ...

امروز خیلی به من خوش گذشت، چند وقتی بود که مامی جونم دلش میخواست اگه بشه منو به مهد ببره تا با بچه ها بازی کنم و کیف کنم، چند روز پیشا منو به مهدی که نزدیک خونه مون بود برد ولی از اونجا خوشش نیمد واسه همینم با یکی از همکارهای قدیمیش تماس گرفت که الان شده بود مسئول مهدکودک های شهرستان، (خاله سمیرا که با مامی دوست هم هست) و ازش خواست که یه مهد رو معرفی کنه که بتونه منو ببره تا با بچه ها بازی کنم، البته فعلا هفته ای یک روز یا نهایتا دو روز و هر روز هم نهایتا دو ساعت...

خاله هم گفتش که مهد یکتا یه مهد کم جمعیته که مربی هاشم آشنا هستن و مطمئن حتی سینا جیگری ، پسر خاله سمیرا هم همونجاست...

این جوری شد که مامی جونم کارهاشو انجام داد و بعد منو حاضر کرد و با هم به مهدکودک یکتا رفتیم و از قضا چند تا از مربی های مهد هم آشناهای مامی بودن و کلی منو تحویل گرفتن و واسم ذوق کردن، اولش بغل مامی چسبیده بودم و از مامی جدا نمیشدم ولی 2 ، 3 دقیقه ای که گذشت رفتم و با بچه ها بازی کردم و کلی کیف کردم...

فعلا قراره که مامی هم بیاد تو مهد بشینه و حواسش به من باشه، البته خانم مدیر مهد میگفتش چون شما آشنایین و گرنه اصلا به پدر مادرها اجازه نمیدیم بیان تو، حتی میگفتش که خودتون هم نیاین بهتره آخه اینجوری زودتر مستقل میشه...

مامی فعلا تصمیم داره با من بیادش تا ببینه چی میشه...

کلی بازی کردم و تقریبا 1 ساعتی که گذشت مامی گفت که حالا بیا بریم، منم میگفتم که نه نه نه... 

مربی های مهد همه میگفتن که ماشالله هزار ماشالله چقدر آتریسایی اجتماعیه، خیلی خوبه که اینقدر زود با بچه ها دوست میشه و باهاشون بازی میکنه...

مامی هم همش میگفت که آره خب آتریسایی هر روز پارک میره اونجا هم دوست های زیادی داره... و این خیلی خوبه...

مامی جونم با اجازه از مربی های مهد کلی عکس و فیلم از من گرفت...

بچه های مهد از دیدن من کلی ذوق کرده بودن

همه دورم جمع شده بودن و میخواستن

با من بازی کنن

ممنونم عمو یاقوت عزیزم 

الان هم من ذوق زده شدم...

سینا کوچولو خیلی دوست داشت با من بازی کنه...

بعد از ظهر مامی جونم مشغول درست کردن ژله شد تا شب وقتی بابایی گلم از سرکار اومدش خونه با هم یه جشن کوچولو بگیریم و امروز واسه من به یاد موندنی تر بشه...

ولی وقتی مامی جونم ژله رو برگردوند اون چیزی که میخواست نشده بود، یهویی بابایی خوش سلیقه ی من اومد و به مامی گفتش که به نظر من این کار رو انجام بدی خوشگل میشه؛ این جوری شد که این مدلی شد و خوشگل شد...

مامی کلی عکس و فیلم از شمع فوت کردن من و بابایی گرفت

پسندها (3)

نظرات (0)