از حمام اومدم..... دارم شیطونی میکنم
امروز قبل از ناهارم پارک رفتم و کلی با نی نی ها بازی کردم و دو تا دوست خوبم پیدا کردم، مبینا جون و زهرا جون...
مبینا رو صدا میزدم و میگفتم ممیا... بیا ... بیا...
مامی هم کلی فدام میشد...
امروز از صبح هوا ابری و بارونیه، واسه همینم مامی جونم که همیشه ظهر منو میبره حمام امروز نبرد و به بابایی میگفت که بعد از ظهر هوا بارونیه پس نمیشه بریم بیرون، بعد از ظهر آتریسایی وقتی از خواب پا شد میره حمام، منم فوری میگفتم موهام و بشوام... ( با دستهامم ادای مامی رو درمیارم که موهام رو میشورم )
همین الان از حمام اومدم و مامی جون جونم موهام و خشک کرد... داره بارون میاد...
از مامی خواستم تا این تلم رو که خیلی دوستش دارم رو بهم بده بزنم به موهام...
مامی هم اومد و کلی عکس و فیلم از من گرفت...
مامی همش میگه الهی
فدای موهای پرنسسی شما بشه مامانی
مامی
بوس بوس
مامی همش منو شکار میکنه...
مامان بزرگ بابا جونم همراه با عموی بابایی و زن عموی بابایی با کوچولوهاشون، صالح و فاطمه جونم که خیلی دوستش دارم شنبه میرن به سفر حج ...
دیروز خونه عمو دعوت بودیم واسه یه دورهمی کوچولو تا فرصتی باشه هم و ببینیم و دعایی بخونیم و خداحافظی کنیم...
عمه فریده، عمه ی مهربووووون بابایی جونم یه آش رشته ی خیلی خیلی خوشمزه درست کرد و من و مامی خوردیم و واسه بابایی جونمم آوردیم خونه، تا بابایی هم این آش خوشمزه رو بخوره و کیف کنه...
مرسی عمه فریده جونم
عااااااالی بود
شب ها وقتی می خوام بخوابم، مامی همیشه کتاب میخونه، چند روزی هست که خودم انتخاب میکنم که چه کتابی رو واسم بخونه، مثلا خوشم نیاد میگم: نخون...
و اونی رو که دوست دارم میدم دست مامی، بعدش میگم: بخون...
هر 5 روزی یه بار هم یه کتاب جدید جایزه میگیرم و کلی ذوق میکنم و میرم از بابایی و مامی تشکر میکنم و میگم:
میســـــــــــــــــــی
امروز با باباجونم وقتی صحبت میکردم تا 10 واسش شمردم و باباجونم کلی واسم ذوق کرد و بوسم کرد، مامان جون به مامی میگفتش که باباجونم دیروز خیلی هوای منو کرده بوده و همش یادم بوده...
باباجونم منم دلم واستون تنگ شده
دوستون دارم
بوس بوس
دیگه یاد گرفتم توضیح بدم که کجا بودم، چیکار کردم، آیا بهم خوش گذشته یا نه؟؟؟
مثلا بابایی امروز از من پرسید، آتریسایی امروز کجا رفته بودی؟
منم فوری گفتم: پارک...
بابایی: چیکار کردی؟
من: بازی...
بابایی: دوست داشتی؟
من: آیه... بییم... بییم...
سه شنبه وقتی مامی از من پرسید دوست داری بری مهد؟ گفتم نه... بییم پارک...
مامی هم به حرفم گوش داد و منو به پارک برد...
مامی همش میگه خدایا هزاران مرتبه شکر که هر روز فرشته کوچولوی ما داره بزرگتر و فهمیده تر میشه...