اولین کلمه هایی که یاد گرفتم بخونم... بابا... مامان ... مامی... و شیطونی امروز من
از دیشب یاد گرفتم بخونم...
دیشب مامی جونم کلمه ی بابا رو روی کاغذ نوشت و بعد نشونم داد و گفت چی نوشته؟ خودش جواب داد که بابا...
دفعه ی دوم که مامی از من پرسید فوری جواب دادم و گفتم بابا...
دو تا کلمه ی دیگه رو هم یاد گرفتم، مامان و مامی...
امروز صبح هم وقتی از خواب پاشدم مامی جونم باز نشونم داد و من هر سه کلمه رو درست گفتم...
بعد مامی گلم کلی واسم ذوق کرد و خدا رو شکر کرد و از بابایی جونم خواست که اون از من بپرسه و باز هم درست جواب دادم...
((( الان دارم نشون میدم و میگم بابا )))
امروز جمعه ست و بابایی گلم خونه ست و منم مثل همیشه ذوق دارم که بابایی جونم امروز همش با منه.......
از دیروز هوا بارونیه و امروز هم همش بارون میادش، واسه همینم جایی نرفتیم و خونه موندیم، آخه بارون زیاد میاد و هوا هم سرد شده...
یکی دو ساعت پیش بابایی جونم می خواست بره بالا پشت بوم، کلاه پوشید و کاپشن پوشید، وقتی اومد پایین منم فوری ادای بابایی رو درآوردم و کلاهش رو پوشیدم...
بعدش نوبت پوشیدن کاپشن بابایی بود که مامی هی به من نگاه می کرد و هی می خندید و هی عکس می گرفت و به بابایی میگفت ببین آتریسایی داره شیطونی میکنه...
بابایی هم میگفت الان میام میخورمت...
بالاخره در و باز کردم و کلیدهای بابایی رو برداشتم و رفتم بیرون...
مامی واسه این عکسم میخواست منو بخوره...