امروز رفتم بیرون، بعد از چند روز مریض بودم... بادکنکم رو خودم انتخاب کردم...
امروز بعد از چند روز که تب داشتم و هوا هم خیلی خیلی سرد شده بود، با مامی جونم رفتیم بیرون...
مامی میخواست واسه تقویمم بره سر بزنه ببینه عمویی چیکار کرده، که اصلا هیچ کاری نکرده بود و قول داد تا بعد از ظهری طرحش رو آماده کنه تا مامی Ok بده، بره واسه چاپ
چند روزی هست که خیلی بامزه میگم بریم مغاااازه ... مامی میگه کجا منم میگم بریم مغاااازه... صبح هم وقتی بیرون بودیم، همش میگفتم بریم مغاااازه عمو..... یهویی چند تا بادکنک دیدم و فوری از مامی خواستم که واسم بخرهمامی هم گفت که هر کدوم رو خودت دوست داری بردارمنم این بادکنک خوشگله رو برداشتم و دستم گرفتم و کلی باهاش پز دادم و به هیشکی هم نمیدادم...
همینجور که راه می رفتیم ماهی های شب عید رو هم دیدیم، وااااااااااای که من چه ذوقی کرده بودم رفته بودم پیش ماهی ها و میگفتم ماهی... ماهی، عمو ماهی فروشه میگفتش که واسه تبلیغات ما خوبه ها
خلاصه راضی شدم که بریم تو ماشین، آخه مامی میترسید که یه وقت مریض شم، آخه هوا سرد بودولی من به شرطی اومدم تو ماشین که میگفتم بریم آرتین
مامی هم گفت باشه، ولی اومدیم خونه و دم در من همش میگفتم آرتین... پارک...
مامی گفتش امروز هوا سرده، فردا باشه... منم گفتم باشه و اومدم تو خونه...
ولی اصلا دلم نمیخواست که برم توایستاده بودم و کفشهام رو هم درنمی آوردم...
مامی هم کلی عکس و فیلم از من گرفت
اصلا دوست نداشتم بیام تو
بالاخره اومدم
جدیدترین کارم:
از دیروز یاد گرفتم خودم شورتم و درآرم و برم دستشویی و مامی رو صدا بزنم...
از امروز هم یاد گرفتم خودم شورتم رو بپوشم