روز جمعه و بیرون رفتن من... و دیدن کفشدوزک واسه اولین بار
امروز دو سال و نیم ماهه شدم، مامی هر روز، هر ساعت؛ هر لحظه فدام میشه و میگه:مامان بمیره واسه شما که اینقدر شیرین زبون شدی و هر روز جمله های بیشتری رو میگی
دیگه کامل حرف می زنم جمله های کامل میگم و بعضی وقت ها مامی و بابایی رو شگفت زده میکنم
جدیدا ادای مامی رو هم درمیارم، مثلا وقتی یه چیزی رو میگم که خیلی واضح نیست مامی میگه چی؟چی؟
وااااای منم چند روزی میشه که ادای مامی رو درمیارم و میگم: چی؟ چی؟ از گوشه ی چشم هم به مامی نگاه میکنم و همین نگاهمون یکی میشه می زنم زیر خنده
جدیدترین کاری که یاد گرفتم، عروسک هام و می برم دستشویی و میگم جیش کنین...
بعد هم می شورمشون؛ مثلا
واااای یه روز مامی منو برد توالت فرنگی تا جیش کنم، از اون روز انتخاب میکنم، میگم دستشویی معمولی یا میگم: فرنگی...................
مامی و بابایی هم کلی واسم ذوق می کنن
خلاصه به قول مامی شدم یه شیرین زبون عسل که قابل خوردنم، مامی همش میگه بخورمت... منم میگم آره... اااااااام... اااااام
دیروز جمعه بود و هوای خیلی خوبی بود، رفتیم بیرون تا از طبیعت و هوای خوبی که بود استفاده کنیم
منم کلی کیف کردم و البته شیطونی
مامی هم مثل همیشه کلی عکس و فیلم از من گرفت
بابایی جونم یه کفشدوزک دید و فوری منو صدا زد
منم رفتم و از بابایی گرفتمش
بعد از اینجا اومدیم خونه و با مامی و بابایی جونم رفتیم پیاده روی کنیم
البته من با سه چرخم بودم
رفتیم پروفسور کوچولو و بابایی گلم واسم اینا رو خرید
میســـــــــی بابایی
از دیشب همش میگم: ماهی تابه بده...
آتریسا تخم مرغ درست کنه...
گاز م رو روشن میکنم و میگم: جیییزه
این هم مزرعه ی حیوانات اهلی من