سرماخوردگی من... و تعطیلات آخر هفته ای که گذشت...
از وسط های هفته ی پیش شب تو خواب خیلی نق می زدم و حتی چند باری گریه میکردم و مامی هم هر کار میکرد نمیتونست منو آروم کنه، بابایی هم می اومد و با کلی بهونه میخوابیدم
صبح که میشد مامی همش میگفت آخه چی شده خوشگلم، به بابایی میگفتش نکنه واسه دندون هاشه که دو تاش هنوز کامل نزده بیرون...
روز چهارشنبه بود که آبریزش داشتم و اونجا بود که مامی و بابایی متوجه شدن که سرما خوردم و این چند روزه کاشکی دارو میخوردمآخه نیست که علامتی نداشت مامی اصلا متوجه سرماخوردگی من نشده بود
خلاصه دیگه از اون شب که داروهامو خوردم بهتر خوابیدم و کمتر بیدار شدم از خواب
عکس زیر هم واسه اون روزیه که اصلا نذاشتم شب مامی و بابایی بخوابن، ولی خودم صبح تا ساعت 12 خواب بودم و مامی هر چی صدام میزد بیدار نمیشدم
شنبه تعطیل بود و مامی جونمم که روز جمعه به خاطر من بیرون نرفته بود به بابایی گفتش که دلمه درست میکنم بریم بیرون
البته یه کوچولو دمای هوا تغییر کرده و سرد شده واسه همینم بابایی میگفتش نکنه باز مریض شه عشق بابا
خلاصه رفتیم و منم کلی شیطونی کردم
این هم عکس های من( شنبه 26 اردیبهشت ماه 94 )
مرررررررررررررسی
مامی میگه:نرو تو آفتاب منم دقیقا همون کار رو انجام میدم
وااای که چقدر لوس کردم خودمو اینجا
مامی هم مثل همیشه شکارم کرد
این روزها خیلی شیطون شدم، واقعا همه ی وقت مامی رو گرفتم...
این چند روزه فوتبال بود و بابایی من هم پرسپولیسی و از اون ور هم بارسلونایی...
یعنی همه ی فوتبال ها رو دید؛ منم حسودیم میکرد و از سر و کله ی بابایی جونم بالا میرفتم و همش میخواستم که با من بازی کنه
دیشب رفته بودم توپ آورده بودم و به بابایی جونم میگفتم پاشو فوتبال بازی کنیم...
مامی جونم چقدر خنده ش گرفته بود و کلی فیلم از بازی های من و بابایی گرفت
راستی یارانه ی ما رو حذف کردنچه کار بدی کردن