بیست دندونه شدم...
دیروز بعدازظهر مامی داشت با من بازی میکرد، یهویی گفت بگو اااااا... مامی جونم ببینم...
منم گفتم: اااا... و یهویی دیدم مامی کلی خندید و واسم ذوق کرد و فوری گفت مبارکه گلکم
آخه من بیست دندونه شدم
از قبل از عید همش انگشتم رو می بردم سمت لثه م و به مامی میگفتم: درد... درد...
الان مامی جونم دید که هر چهار تا دندون آسیای عقبیم هم دراومده، یعنی دیگه از دست این دندون های شیری راحت شدیم؛ همش دراومد
تا موقعی که باز بخوان دایمی ها دربیان
فوری به بابایی جونم تماس گرفت و گفتش که آتریسایی مامان با دو ساله شدنش، بیست دندونه هم شده و کلی خدا رو شکر کرد...
دیروز بعد ازظهری هم با فاطمه جون رفتیم پارک، بعدش هم رفتیم استخر توپ و سرسره بادی...
من واسه اولین بار بود که با اجازه ی مامی، و اینکه فاطمه جون حواسش به من باشه رفتیم سرسره بادی و من کلی کیف کردم
مامی هم کلی عکس و فیلم گرفت؛ البته عکس ها همش تار شد آخه من خیلی تکون تکون می خوردم
عکس های من با نی نی
می خوام بیام بالا، از نی نی میخوام دستهام رو بگیره
نی نی رفت و منم به مامی گفتم بریم سرسره
با فاطمه بازی کنم
الان هم اومدیم سرسره...
مامی جونم میگه: فدای خنده ت بشم الهـــــــی
الهـــــــــی همیشه بخندی عشق مامان
نی نی داره به من کمک میکنه برم بالا
خیلی کیف کردیم...
میســــــــی فاطمه
میســــــــی مامی جونم