خاطره جـــــــــونم اومده پیشم
پنج شنبه حول و حوش ساعت 5 بود که عمه سیما جون( عمه ی مامی ) تماس گرفت و گفتش که دارن میان پیش ما...
اون ساعت سمنان بودن؛ تا شب میرسیدن
من و مامی کلی ذوق کردیم و گفتیم هــــــــــــــــــورا
مامی جونم به من گفت که شما خاطره جون و یادته، منم همش میگفتم: آره... خاطره جونم الان کجاست؟؟؟
بریم پیشش...
مامی میگفت آره یادته؛ منم همش میگفتم آره یادمهخاطره جونمو آخرین بار 18 ماهه بودم دیدم
خلاصه شب رسید و منم خوابیدم قبل از خواب همش میگفتم: خاطره جونم کجاست؟؟؟ نیمد که!!!
ساعت 2 بود که رسیدن، واااااااااای صبح که از خواب پا شدم، کلی کیف کردم، رفتم گفتم: سلام... خوش اومدینتا دیروز صبح اینجا بودن، این چند روز من خیلی خیلی عسل شده بودم، عمه و عمو همش میخواستن منو بخورن...
هدیه ی قشنگ عمه سیما جونم
این هم صورتی خوشگل من
مررررررسی خاطره جـــــــــــونم
خاطره جونمم که مامان دوممه... این چند روز خواب و غذای من همش با خاطره جون بود
چند تا عکس یهویی، سلفی از منو خاطره جون
دوستت دارم خاطره جــــــــــــــــــونم
خیلی ماهــــــــــــی
مرسی که اومدی پیشم
وقتی از خواب پا شدم، فوری رفتم سمت اتاق دیگه، دیدم هیشکی نیست اومدم پیش مامی و گفتم: خاطره جونم کجاست؟ عمه کجاست؟ عمو کجاست؟
مامی گفتش که رفتن دیگه مامانم؛ رفتن خونه خودشون، تهران؛ البته قبلش یه سر رفتن به مشهد زیارت امام رضا
منم فوری گفتم خب ما هم بریم...
مامی من خاطره جونم و از کوچولویی یادش هست که چقدر شیرین و نفس بوده، الان هم که بزرگ شده و امسال باید بره سوم دبیرستان هم خیلی ماهه؛ همه جوره گله ما همه دوستش داریم خیلی زیاد
این چند روز کلی شیرین زبونی و شیرین کاری جدید کردم
مثلا اون روزی به مامی گفتم که، مامانم بدو بدو کردم، مواظب خودم نبودم، یهو افتادم... زانوم اووووف شد
یاد گرفتم همه لباسهام رو خودم تنم کنم، لباس زیرم( شورتمم) خودم بلد شدم پا کنم؛ وقتی پا میکنم، میگم: مامان... بابا... دست بزنین