تولد بابایی جــــــوووووووووووونم .... مبارک
بابایی
عشق مــــــــــــــــــــــــــن
امروز صبح با مامی رفتیم بیرون تا یه کیک به سلیقه ی من واسه تولد بابایی جونم انتخاب کنیم
منم همین که باب اسفنجی رو دیدم؛ گفتم همین خـــــــوبه مامی
یه ریسه ی هپی باب اسفنجی هم خریدیم و چند تا بادکنک آبی و زرد هم خریدیم و اومدیم خونه
همون موقع مامان جونم تماس گرفت و تولد بابایی رو تبریک گفت، منم همش میگفتم نه مامان جون تولد منه
مامی یه کوچولو باید خونه رو مرتب میکرد و بعد ریسه ی هپی رو میزد
خب اول زدیم به پرده و بعد که بابایی اومدش گفتش که اینجوری که عکس ها سیاه میشه ، واسه همین سریع مبل ها رو جابجا کرد و مامی جونمم ریسه رو به دیوار زد و خیلی بهتر شد
حالا بریم سراغ عکس ها
اول از همه کیکی که من انتخاب کردم
من هنوز آماده نشدم
بابایی اومد و تغییر مکان دادیم
رفتم آماده بشم، از مامی خواستم لباس تولد خودم رو تنم کنه
با کلاه خوشگلم ور میرم و هی به مامی میگم: کلاه بذارم
کلی نی نای کردیم و بعد
شمع ها رو من فوت کردم و کلی ذوق کردم
الان هم کیک رو بریدیم و تمام شد
مامی جونم از این عکسم خیلی خوشش اومد
بابایی تولدت مبارک