یه جمعه ی پاییزی قشنگ
دیروز جمعه بود و وقتی از خواب پا شدم؛ همین که دیدم بابایی خونه ست؛ گفتم: امروز جمعه ست
بابایی تعطیلی امروز؟؟؟ شما خونه ای
بابایی جونم گفتش آره عشقم
جدیدا روزها رو از مامی می پرسم؛ که امروز چند شنبه ست؟؟؟
فقط بلدم که جمعه ها روز تعطیلیه
داشتم صبحونه می خوردم که گفتم خب بریم بیرون دیگه
اینجوری شد که رفتیم یه چرخی بزنیم و طبیعت قشنگ پاییزی اطراف رو ببینیم
دیشب یه کتاب جدید خریدم که یه عکسی داشت شبیه این اسباب بازی من؛ منم از بابایی خواستم که اسباب بازی خوشگلم رو که واسه اون موقع هاست که کوچولو بودم؛ از بالای کمد بیاره پایین و بده به من
از دیشب هم همش تو دستم میگیرم و همه جا با خودم می برم
مثل الان
این اطراف گردنه ی قشنگی هستش که واقعا ارزش دیدن دارههمین که رسیدیم به گردنه بابایی جونم گفتش که جلوتر مه داره، مه خیلی غلیظی بود؛؛؛البته من همون اول گردنه خوابم برد و هیچی رو ندیدم
بیرون هوا خیلی سرد شده بود؛ مامی جونم خیلی دلش می خواست از چند تا منظره ی خوشگل پاییزی عکس بگیره ولی مه بود و نمیشد، هیچی دیده نمیشد
اینجا رسیدیم؛ مه کم شده بود؛ یکی دو تا عکس از تو ماشین گرفت، واسه همین خیلی خوب نشد
مامی عاشق این درخت هایی که قرمز شدن
رفتیم بجنورد و برگشتیم وقتی رسیدیم جلوی خونه، از خواب بیدار شدم و گفتم: اینجا کجاست؟؟؟
کجا میخوایم بریم؟؟؟
مامی و بابایی هم کلی خندیدن و گفتن خوب لالا کردی عشق من؛ منم گفتم آره؛ خووووووب بود
جدیدا یاد گرفتم میرم عکس های قدیمی خودمو از تو گوشی مامی پیدا میکنم و میگم: ببین... ببین... توپولو بودم
یا وقتی یه لباسی رو می بینم که واسم کوچیک شده یا یه بار از مامی شنیدم که واسه کوچولویی منه؛ همین که میبینم؛ فوری میگم: واسه اون موقع هاست که توپولی بودم؛ کوچولو بودم
الان باربــــــــــــــــــــی شدم
مامی و بابایی هم هام هام میکنن منو