دیشب... چه کاری کردم!!!!!!!!!!!!
چند وقتی هست که هر وقت با مامی و بابایی میایم خونه، به مامی و بابایی جونم میگم: شما همین پایین بمونینتاکید میکنم؛ بالا نیاین یه وقت ها!!!!!!!!!!!
خب من همه پله ها رو میرم بالا و وقتی به آخرین پله رسیدم، میگم: حالا میتونین بیاین
بعد میرم و در رو می بندم و منتظر می مونم تا بابایی و مامی در بزنن؛ منم میگم: کیه؟ مثلا بابایی میگه: منم
میگم: بفرمایین... سلام... خوش اومدین
به مامی میگم: شما نه؛ یکی یکی
بعد مامی هم در میزنه و باز همین حرف ها رد و بدل میشه
ولی دیشب یه اتفاقی افتاد؛ مامی جونم یادش رفته بود کلید رو از پشت در درآره
منم همین که رفتم بالا در رو بستم و کلید رو هم چرخوندم، در قفل شد
وااااااااای مامی و بابایی چقدر ترسیدن؛ مامی جونم به بابایی گفتش که بدو برو قفل ساز بیار...
ولی بابایی جونم گفتش که، آتریسایی بابا، عشق بابایی، نفس بابایی
به حرف های بابا گوش کن؛ شما زرنگی؛ شما باهوشی می تونی عزیزدلم؛ بیا کلید رو بچرخون تا در باز شه
منم اولش ترسیدم و کلی گریه کردم؛ گفتم: نه بابایی نمی تونم
تا اینکه یه کوچولو آروم شدم و باز بابایی و مامی کلی فدام شدن و گفتن: می تونی عشقم، می تونی
مامی و بابایی هر دو کلید داشتن ولی چون کلید داخل قفل در بود از بیرون کلید نمی خورد و هیچ کاری نمیشد کرد
اومدم کنار در ایستادم و گفتم بابایی می تونم؟ بابایی و مامی هم گفتن آره عشقم شما که اینقدر باهوشی حتما می تونی
گفتم: کدوم طرفی بچرخونم؛ مامی گفتش که سمت اتاق خودت، عشقم
چرخوندم و در باز شد
وقتی در باز شد؛ پریدم بغل مامی و بابایی و کلی گریه کردیم
دیگه قول دادم که هیچوقت، هیچ جایی به هیچ کلیدی دست نزنم