آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

دیشب... چه کاری کردم!!!!!!!!!!!!

1394/8/12 9:49
نویسنده : آتریسا جون
3,242 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقتی هست که هر وقت با مامی و بابایی میایم خونه، به مامی و بابایی جونم میگم: شما همین پایین بمونینزیباتاکید میکنم؛ بالا نیاین یه وقت ها!!!!!!!!!!!

خب من همه پله ها رو میرم بالا و وقتی به آخرین پله رسیدم، میگم: حالا میتونین بیاینچشمک

بعد میرم و در رو می بندم و منتظر می مونم تا بابایی و مامی در بزنن؛ منم میگم: کیه؟ مثلا بابایی میگه: منم

میگم: بفرمایین... سلام... خوش اومدینبوس

به مامی میگم: شما نه؛ یکی یکیبغل

بعد مامی هم در میزنه و باز همین حرف ها رد و بدل میشهخندونک

ولی دیشب یه اتفاقی افتاد؛ مامی جونم یادش رفته بود کلید رو از پشت در درآرهخطا

منم همین که رفتم بالا در رو بستم و کلید رو هم چرخوندم، در قفل شدتعجب

وااااااااای مامی و بابایی چقدر ترسیدن؛ مامی جونم به بابایی گفتش که بدو برو قفل ساز بیار...

ولی بابایی جونم گفتش که، آتریسایی بابا، عشق بابایی، نفس بابایی

به حرف های بابا گوش کن؛ شما زرنگی؛ شما باهوشی می تونی عزیزدلم؛ بیا کلید رو بچرخون تا در باز شهچشمک

منم اولش ترسیدم و کلی گریه کردم؛ گفتم: نه بابایی نمی تونمغمگین

تا اینکه یه کوچولو آروم شدم و باز بابایی و مامی کلی فدام شدن و گفتن: می تونی عشقم، می تونیبوس

مامی و بابایی هر دو کلید داشتن ولی چون کلید داخل قفل در بود از بیرون کلید نمی خورد و هیچ کاری نمیشد کردغمگین

اومدم کنار در ایستادم و گفتم بابایی می تونم؟ بابایی و مامی هم گفتن آره عشقم شما که اینقدر باهوشی حتما می تونیبوس

گفتم: کدوم طرفی بچرخونم؛ مامی گفتش که سمت اتاق خودت، عشقممحبت

چرخوندم و در باز شدبغل

وقتی در باز شد؛ پریدم بغل مامی و بابایی و کلی گریه کردیمگریه

دیگه قول دادم که هیچوقت، هیچ جایی به هیچ کلیدی دست نزنمآرام

پسندها (1)

نظرات (6)

مامان آرشیدا
12 آبان 94 12:01
یا خداااااااااامواظب خودت باش گل من خدا روشکر بخیر گذشت
آتریسا جون
پاسخ
آره خاله جونم، خدا رو شکر بخیر گذشت
نگین
12 آبان 94 13:14
الهيیییییییییی عزیزدلم فدای چشات که گلیه کردن. خب خاله مواظب باش دیگه.البته فکر کنم دیگه این مراحل روتکرارنکنی چون خاطره بدی شده برات.بازم شکر تونستی باز کنی. دقیقا شیطنت هات مثل بچگیه منه.منم تجربه کردم این مورد رو
آتریسا جون
پاسخ
آره خاله نگین جونم؛ شیطونی کردم اینجوری شد؛ دیگه شما هم آتیش بودین خاله
مامان آنیسا
14 آبان 94 15:07
آخی عزیزم چقدر ترسیده بوده تو اون لحظه من همیشه نسبت به همچین اتفاقی وحشت دارم چون کوچیک که بودم یه بار این اتفاق برام اقتاده بود به خاطر همین هر وقت آنیسا تو هر اتاقی که میره سریع میرمو کلید و بر میدارم بازم خداروشکر که باهوش کوچولو تونسته خودش در وباز کنه
آتریسا جون
پاسخ
آره عزیزم؛ خیلی اتفاق بدیه؛ ما بیشتر از آتریسایی ترسیده بودیم خدا روشکر زود تموم شد و در رو باز کرد
یاقوت
17 آبان 94 22:00
همین که یادت گرفتی درو باز کنی عالیه هیچ وقت گریه تو نبینیم کوچولو ناز خداروشکر که بخیر گدشت
آتریسا جون
پاسخ
آره عمویی مررررررررررررررررررررررررسی
DUYĞU
19 آبان 94 15:51
آخی فداااااااااااات گلم ،حتما خیلی ترسیدی بنظر من همین ترسها تو زندگی موجب کسب تجربه میشه،امیدوارم دیه ازین اتفاقا نیوفته،موفق و سلامت باشین
آتریسا جون
پاسخ
آره خاله یه کوچولو ترسیدم
DUYĞU
19 آبان 94 15:54
زندگی را می گویم ... اگر بخواهی از آن لذت ببری ، همه چیزش لذت بردنی است ... اگر بخواهی از آن رنج ببری ، همه چیزش رنج بردنی است ... کلید لذت و رنج دست توست ... !
آتریسا جون
پاسخ
آره عزیزم کاملا درسته