...دیشب مـــــــــــن...
دیشب با مامی جونم رفته بودیم پروفسور کوچولو تا چند تا شابلون جدید واسه نقاشی بخرم
از اونجاییکه جدیدا خیلی به بن تن علاقه نشون میدم؛ یه برچسب بن تن هم برداشتم و می خواستیم بیایم بیرون که این ستاره ی آبی خوشگل رو هم دیدمو از اونجاییکه جدیدا به رنگ آبی هم علاقه نشون میدم از مامی خواستم که اون ستاره رو هم اجازه بده بردارم
وااای از اونجا تا مغازه بابایی جونم با مامی دویدم تا بیام و به بابایی نشون بدم؛ آخه روشن خاموش میشد
تا آخر شب همش باهاش بازی میکردم و میگفتم قشنگه؛ مگه نه؟!!
الان هم اومدیم خونه
این عکس ها رو مامی جونم با گوشی خودش گرفت؛ کیفیتش پایینه
چترم و دیدم و فوری بازش کردم
البته از مامی اجازه گرفتم
بابایی اومد و مامی داره با گوشی بابایی جونم بقیه عکس ها رو می گیره
شب بود و عکس ها کیفیتش پایینه
منم اومدم بالا و کفش ها و جوراب هام رو مثل همیشه درآوردم
خودم بلدم باز کنم و ببندم چترم رو
آتیــــــــــش ام دیگه
بالاخره اومدم خونه و دیگه دوست ندارم عکس بگیرم
این هم خنده ی الکی من
این هم قیافه ی من که دارم میگم بسه
البته به شـــــــوخی
مامی هم دیگه عکس نگرفت
یاد گرفتم مثل آدم بزرگ ها با کنایه حرف میزنم:
امروز بابایی داشت از من تعریف می کرد که یهویی یه کار بد انجام دادم
بابایی هم گفتش که جنبه نداری هااااااااااا
منم رو به بابایی کردم و گفتم: شما جنبه داری... خوبه
مامی و بابایی این ریختی شدن
همین الان از خواب بعد ازظهر پا شدم و اصلا حرف مامی رو گوش ندادم؛ مامی هم گفتش: دختر بد... شدی...
منم رو به مامی کردم و گفتم: تو خوبــــــــــــی...
باز مامی و بابایی این ریختی شدن