یلدای شیرین ما
دیشب سومین یلدایی بود که منم حضور داشتم و شب یلدا رو شیرین تر از سال های گذشته گذروندیم
مامی جونم یکی دو روزی بود که سرگرم آماده کردن یه سفره ی خوشگل واسه این شب به یادموندنی بود
از شنبه مامی واسم یلدا رو تعریف کرد و منم خیلی خوشم اومد و همش منتظر رسیدن دیشب بودم
دیروز بعد از ظهری وقتی با مامان جونم حرف میزدم؛ شب یلدا رو تبریک گفتم و ازش خواستم بیاد پیش مابعد هم گفتم، آخه ما امشب سفره میندازیم، جشن میگیریم، من میخوام نی نای کنم
مامان جونمم کلی فدام شد و گفتش که کاش اونجا بودم؛ حیف که این همه از هم دوریم
بعدش از مامی خواستم که با دایی امیرحسین جونمم تماس بگیره تا شب یلدا رو بهش تبریک بگم
دایی جونم کار داشت و نشد که تلفنی بگم: از همینجا یه بوس گنده رو با کلی آرزوی قشنگ واسش میفرستم
جاتون خالــــــی بود
بابایی جونم وقتی از سر کار اومد خونه، من دویدم و رفتم پیشش، گفتم سلام بابایی... یلدات مبارک باشه
امشب جشن داریم؛ ولی من هنوز آماده نیستم
مامی جونم از آشپزخونه صداش اومد که میگفت الان عشقم، اول شما رو آماده میکنم عزیزم
مامی مشغول آماده کردن سفره بود؛ بالاخره کارش تموم شد و منم لباسم رو پوشیدم و اومدم کنار سفره ی قشنگی که مامی جونم زحمت کشیده بود
از صبح وقتی مامی جونم یکی از وسایل رو آماده میکرد؛ من ازش میخواستم به منم نشون بده و بعدش میگفتم؛ چه خوب... چه قشنگ شده... خیلی بانمک شده...
مامی هم منو هام هامم میکرد
خب، همه آماده شدیم و اومدیم کنار سفره ی یلدای قشنگمونبابایی جونم یه فال حافظ گرفت و بعد هم من خواستم که شمع ها رو فوت کنم
کلی هم نی نای کردم و کیف کردم
خیلی خوش گذشت، همه چی خوب بود
این هم عکس های خوشگل به یادموندنی یلدایی من
ژست های باحال من
به مامی میگم:مــــــن
منتظرم مامی جونم اجازه بده
شمع ها رو فوووووت کنم
اجازه ندارم، خب
وااااااای فوووووووت کردم
بابای شیرین من؛ با مامی و بابایی
مامی میگه: فدای دستهای کوچولوت بشم؛ همه زندگی ما
آتیش شدم؛ دارم شیطونی میکنم
از مامی سوال میکنم؛ اینها چشای خرگوشک من نیست؟؟؟
این هم تعجب بامزه ی من از اینکه مامی اجازه داده دست بزنم
و خیار بخورم
باز شکار شدم
این یکی رو بابایی جونم شکار کرده
خنده های از ته دل مــــــــن
مامی جونم از این یکی عکسم خیلی خوشش اومد
میگه خیلی نازه؛ بانمکه
عکسهام خیلی زیاده، مامی جونم میگه عشقم حیفم میاد نذارم ولی بسه دیگه
بعد از کلی خوش گذرونی جشن سه نفره ی قشنگمون تمام شد و من یه کوچولو پشمک خوردم که خوشم نیمد
از بابایی خواستم که با هم نقاشی کنیم؛شابلون های جدیدم رو آوردم و شروع کردم به نقاشی
بعد از تمام شدن نقاشی هم مثل همیشه؛ میگم: بابایی... مامی جونم مرسی که با من بازی کردین... مرسی
مامی و بابایی هم کلی فدام میشن و میگن: هزار ماشالله به عشق با ادب ما
جدیدا یاد گرفتم خیلی خوب با شابلون نقاشی کنم
این نقاشی های خود خودمه، البته با شابلون
از این خرگوشه و پنگوئنه، خیلی خوشم اومده
اول می پرسم چه رنگی کنم؛ بعد رنگ میکنم
مامی جونم وقتی اومد و دید کلی واسم ذوق کرد
بووووووسم کرد
همش میگفت: آفرین
جدیدترین حرفی که یاد گرفتم:
از اون روزی که تلویزیون واسه آنفولانزا برنامه پخش میکنه؛ منم همش میگم:
نه من نمیخوام آنفولانزا بگیرم؛ دستهامو می شورم... اگه خواستم سرفه کنم؛ دستمال میگیرم...
و از همه مهمتر اینکه؛ هرکی خواست روبوسی کنه؛ میگم: نه... نه
آخه آنفولانزا اومده
اینقدر شیرین میگم که مامی میخوردم