بازی با سایه ها... ویه عالمه حرفها و کارهای جدید من
دیشب قبل از خواب مثل همیشه مامی جونم واسم کتاب میخوند
بعد از تمام شدن کتاب از مامی خواستم چراغ قوه ای رو که مامی با اون واسم کتاب میخونه رو بده دستم تا با کتابم بای بای کنم؛ مثل همیشه
خب بعد از بابای کردن با نی نی کتابم و شب به بخیر گفتن، چراغ رو گذاشتم کنار بالشم و رفتم آب بخورم
یهویی گفتم: مامی جونم این سایه ی منه؟؟؟
مامی گفتش: آره عشقم
گفتم: واااااای هزار ماشالله چقدر بزرگ شدم
مامی و بابایی کلی خنده شون گرفته بود
مامی میگفتش: نیوتن من بیا بخواب الان موقع کشف کردن نیست عشقم
ولی من ول کن نبودم؛ دستهامو آوردم جلوی نور و گفتم: آره؛ یعنی من اینقدر بزرگ شدم
بعد هم گفتم: پس سایه م حتما میتونه بره مدرسه؛ مگه نه مامی جونم
مامی و بابایی باز این ریختی شده بودن
وقت خواب بود و هیچی رو به روم نیوردن تا زودی با سایه م بابای کردم و گفتم شب بخیر؛ خوب بخوابی سایه ی بزرگ من
شیرین زبونی های مــــــــــن:
جدیدترین کتابی که مامی به من داده و خیلی دوسش دارم؛ این کتاب قشنگ هستش که باباجونم واسم فرستاده
شعر قشنگش رو بلد شدم و همش می خونم و میگم:
تنهایی با کی بازی کنم!!!
دلمو با چی راضی کنم!!!
ای کاش مامان یه نی نی داشت
اونو پیش من میذاشت
البته از دیروز شیطون شدم و میگم: اونو پیش بابایی میذاشتبعدش هم کلی میخندم و میگم: شوخی کردم
دیروز واسه باباجونم خوندم و کلی تشویق شدم
پریشب مامی مشغول درست کردن شام بود؛ بابایی هم تازه از مغازه اومده بود خونه
منم آتیش شده بودم و از سر و کله ی بابایی بالا میرفتم؛ یهویی مامی اومد و گفتش که آتریسا... بابایی رو اذیت نکن
منم کلی بهم برخورد و با یه حالت قهر گفتم: پس من چی کار کنم؟؟؟
رفتم تو اتاقم
بابایی و مامی این ریختی شدن
اگه از برنامه های تلویزیون که پخش میشه کسی حرف بدی بزنه
وااااای؛ مگه من ول میکنم؛ میگم: مامی جونم حرف بد زد؛بدش کن... حالا عوض کن شبکه رو
چند وقتی هست که هر وقت مامی جونم میخواد بره بیرون؛ وقتی داره آماده میشه؛ میرم و میگم:
چه چاق شدی؟!! چه توپولی شدی؟!!
منم کوچولو بودم توپولی بودم ولی الان باربی ام
یاد گرفتم میگم: وقتی غذا میخوریم؛ اول میره تو معده بعد هم روده
نی نی خوشگلم رو برمیدارم و میگم: مامی جونم نی نی هم روده داره تو شکمش
بعضی وقتها هم میگم: بپرم رو شکمش چی میشه؟؟؟
میرم تو اتاقم و میگم: مامی جونم کتاب نمازم( قرآن ) رو میدی
میخوام ببوسمش
مامی هم میده دستم و بعدش هم از مامی میخوام که چادرنمازم رو بده و جانماز بزرگ رو واسم بندازه
میرم و کلی اللهم صل علی محمد و آل محمد میگم؛ بعضی وقتها هم کتاب قرآن رو برمیدارم و میگم: دروغگویی کار بدیه؛ خدای مهربووون نی نی هایی که دروغ میگن رو دوست نداره
من هیچوقت دروغ نمیگم
وقتی مامی جونم از من درباره ی چیزی سوال میکنه
میگم: بذار فکر کنم
یا بعضی وقتها میگه؛ مثلا اینجوری خوبه؟؟؟
من میگم: آره، فکر کنم
وقتی اینجوری میگم: مامی منو هامم میکنه
بعد از خوردن غذا میگم: خدایا شکرت
پنج شنبه ای که گذشت از خواب که پا شدم؛ نی نی م رو برداشتم و اومدم پیش مامی و گفتم: بچه ام بدنیا اومده
از اون روز همش میگم: آره این نی نیه، بچه ی منه؛ بدنیا اومده
مارک سامسونگ رو خیلی دوست دارم؛ اون روزی تلویزیون، لباسشویی سامسونگ تبلیغ میکرد و منم اومدم از مامی پرسیدم: لباسشویی ما هم سامسونگه؟؟؟
مامی گفتش: که نه عشقم
منم یه کوچولو ناراحت شدم و گفتم گوشیت چی مامی جونم؟؟؟
مامی گفتش: آره عزیزم
بعدش منم گفتم؛ گوشی منم سامسونگهچه خوب
از اون روز همش میگم: گوشی من سامسونگه واسه شما چه مارکیه؟؟؟
وقتی مامی جونم کتاب میخونه واسه لالایی؛ یعنی بعدش باید بخوابم
با التماس از مامی میخوام که آخریش نباشه ها!!!
به زور راضی میشم و یکی رو میدم به مامی و میگم: باشه این آخریش باشه؛ بقیه واسه فردا
از خواب بعد ازظهر که پا میشم؛ اگه حول و حوش ساعت 4و نیم باشه، خورشید میخواد غروب کنه
میام تو سالن و از پنجره نور نارنجی خورشید خانوم رو که میبینم؛ میگم: مامی جونم خورشید داره غروب میکنه
یعنی کم کم داره شب میشه؟؟؟!!!
جدیدا بازی لی لی حوضک رو با دستکش آشپزخونه ی خودم انجام میدم و مامی با دیدن این مدل بازی من کلی کیف میکنه و واسم ذوق میکنه
میگه من فدای خلاقیت شما بشم که خودت بازی میسازی عشقم
غذاها رو؛ واسه فردا من انتخاب میکنم؛
چند وقتی هست شب که مامی از بابایی می پرسه فردا ناهار چی بذارم؟
من فکر میکنم و لیست میدم
یه بار میگم: میگو... یه بار: مرغ... یه بار: قورمه سبزی... یه بار: استانبولی... وجدیدترین غذای لیستم؛ قیمه هستش
دیروز وقتی با بابایی جونم تلفنی صحبت میکردم؛ گفتم بابایی ناهار حوردی؟؟؟ باباجونمم گفتش که آره آتریسایی خوشگل ماما میگو داشتیم
همین که باباجونم اینو گفت؛ فوری گفتم: ااااا چه خوب... ما هم میگو داریم
مامی خورد منو
اگه یه وقت خدای نکرده مامی یا بابایی مریض بشن؛ فوری میام و میگم: نترسی ها
من دکتر شمام؛ اینجام... الان شما رو معاینه میکنم و خوب میشی عزیزم
بعد شروع میکنم به معاینه و نسخه نوشتن و گرفتن دارو از داروخونه
کلی شیرین زبونی و شیرین کاری دیگه هم دارم ولی مامی جونم الان یادش نمیاد
خب بریم سراغ عکس های روز جمعه
رفته بودیم بش قارداش؛ هوا خیلی خوب بود؛ شلوغ بود واسه همین ما هم رفتیم و کلی خوش گذشت
وقتی بابایی یا مامی میخواستن از من عکس بگیرن، همش میگفتم: چیزم... چیزم
واااای هر کی رد میشد و اون مدل چیز گفتن منو میشنید؛ کلی میخندید
عکس های خوشگل من
درحال گفتن چیزم... چیزم