1000 روزگی مـــــن
روزه شدم
دیشب بابایی جونم وقتی اومدش خونه؛ گفت که آتریسای ناز ما؛ پرنسس خوشگل ما، فردا 1000 روزه میشه
مامی جونم هم گفتش واااای چه خوب شد که گفتی؛ فردا یه جشن کوچولو بگیریم واسه عشق مامی و بابایی
اینجوری شد که امروز یه کادوی خوشگل از بابایی گرفتم
کیف ابزار که خیلی وقت بود دوست داشتم که منم پیچ گوشتی داشته باشم
وقتی بابایی به من داد؛ فوری گفتم: مرررررررسی
خیلی قشنگه؛ بعد از مامی پرسیدم: خطرناک نیستن مامی جونم؟؟؟
مامی هم گفتش نه عشقم؛ اسباب بازیه دیگه
و امشب هم قراره کلی شمع فوووووووت کنم
بعد مامی عکس هامو میذاره
من خوابم و مامی جونم وقت کرد که عکس های اون شب منو بذاره
کیک خوشگل که من انتخاب کنم؛ پیدا نکردیم؛ واسه همینم بابایی جونم گفتش که شما از ماشین پیاده نشین؛ من خودم سورپرایزتون میکنم
اومدیم خونه؛ مامی جونم و من از دیدن شیرینی هایی که بابایی خریده بود کلی خندیدیم
خلاصه مامی یه کوچولو تزیین کرد و منم لباسم رو انتخاب کردم و آماده شدم تا چند تا عکس خوشگل بگیرم و بعد هم شمع فووووووت کنم
این هم عکس های مــن
چند تا ژست بانمک من
مامی جونم عاشق این مدلی ژست گرفتنمه
منم خیلی دوست دارم
چند بار فوت کردم و کیف کردم
همش از بابایی میخواستم واسم روشن کنه تا فوت کنم
شب خوبی بود؛ خیلی خوش گذشت
همش از مامی جونم سوال میکردم که امشب تولد منه؟؟؟
مامی هم میخندید و میگفتش نه عشقم هزار روزه شدی نفسم, ایشالله هزار ساله بشی
ولی باز هم من میگفتم: هزار روزه شدم یعنی چی؟
یعنی بزرگ شدم