رفتم شهربازی
جمعه ای که گذشت؛ مثل همیشه وقتی بیدار شدم
اول بابایی رو بوسیدمسلام کردم و گفتم خوب خوابیدی
بعد از شونه کردن موها و خوردن صبحانه؛ گفتم خب بریم بیرون دیگه
مامی و بابایی هم آماده شدن و منم که همیشه از همه زودتر حاضر میشمرفتیم بیرون
مامی جونم یه برنامه ی تبلیغاتی رو دید که نوشته شده بود؛ ملورین افتتاح شد
یهویی گفتش واااااای چه خوووووبآتریسایی دوست داری بریم مرکز خرید... بعدش هم کلی بازی کنی
منم که عاشق اینجور جاهام فوری گفتم: آرررررررررررررررررررره
رفتیم و مثل همیشه اول از همه یه سبد چرخدار آوردم و از بابایی خواستم منو بذاره داخلشبعدش هم کلی خرید کردم
رفتیم طبقه ی بالا و من شهربازی رو دیدم؛ دیگه اجازه ندادم کسی جایی بره؛ گفتم: بریم بازی کنم
خیلی خوش گذشت؛ چند تا نی نی دیگه هم بودن و کلی با هم شیطونی کردیم و بازی کردیم
مامی جونمم مثل همیشه مشغول عکس گرفتن از منه
تو ماشین خوابم برد و موهام ژولی پولی شد
چقدر مامی جونم خندید از این مدل نشستن من
بابایی جونم میگه؛ فداش بشه باباییش
این موتور واسه شماست عزیزم نه اون یکی
آهنگشو دوست دارم
یه کوچولو هم کشتی سوار شم
کلی برف اومده بود و بعد از بازی کردنم؛ گفتم:
خب حالا بریم برف بازی
میخواستم گلوله برف درست کنم و بندازم واسه بابایی
واسه همینم؛ بابایی دستکش اون دستم و درآورد و با این پلاستیک بست، تا بتونم گلوله برف درست کنم و بندازم
هوا خیلی سرد بود و نمیشد آدم برفی درست کنیم
کلی از بابایی و مامی جونم تشکر کردم و اومدیم خونه