مرسی... دایی امیرحسین جــــونم
دیروز بعدازظهری وقتی از خواب پا شدم از مامی جونم خواستم که بیاد و در کمد رو باز کنه
مامی گفتش که چی میخوای عشقم؟
میخواستم اون بسته ای که اون بالا بود و مامی جونم همش میگفت واسه دایی جونه، که یادش رفته با خودش ببره رو، ببینم
خلاصه کلی نق زدم و وقتی دیدم فایده ای نداره، اومدم همه وسایلی رو که ریخته بودم جمع کردم و گفتم ببین تمیز کردم؛ فقط میخوام ببینم
بالاخره مامی رو راضی کردم، ولی دیدن که تنها نبود، بعدش خواستم کادوش بازشه و اینجوری شد که گفتم: وااااای مررررررررررررررسی دایی
این مال منه
کلی ذوق کردم و از مامی خواستم تا با من بازی کنه
مامانی چند تا شرط کوچولو گذاشت و قرار شد چون جعبه ی رنگ داره؛ هر وقت مامی اجازه بده، دست بزنم
منم قبول کردم
هوا بیرون سرد شده بود؛ نرفتیم بیرون و کلی با مامی جونم استامپ بازی کردم
به دایی جونمم زنگ زدم و گفتم: مرررررررررررسی دایی
رفتم نی نی کوچولوم رو آوردم و گفتم: دوست داری ببینی
به مامی جونم میگم:
شیطونی هاااااااا
آتیشی هاااااااا
همش داری عکس میگیری
این یکی رو خودم یاد گرفتم( بدون کمک مامان )
مامی میگه: فدای اون فکر کردنت بشم
انیشتین من
دارم فکر میکنم؛ شکل چی میتونه باشه
یهویی گفتم: فهمیدم، پستونکه
خب؛ از مامی میخوام که از اولین صفحه عکس بگیرم
این هم عکسی که خودم گرفتم
دیشب تا وقتی میخواستم بخوابم بازی کردم و کلی کیف کردم
مررررررررررسی دایی
دوستت دارم