این روزهای مـــــــن...
مثل همیشه من و مامی جونم از همه ی دوستای گلم معذرت میخوایم
مامی خیلی وقت بود نیمده بود نت
امروز 7 روز میشه که پسر عمه افسانه؛ آروین کوچولو بدنیا اومده
خوش اومدی عزیزم
چند باری رفتم به دیدنش؛ خیلی بانمکه؛ همش از مامی درباره ی نی نی ها سوال میکنم
میگم منم اینقدر کوچولو بودم
واسه همین مامی جونم چند روزی هست که همش فیلم های منو وقتی تازه بدنیا اومدم و خیلی کوچولو بودم واسم میذاره، ببینم
اولش همش میگم: این کیه؟؟؟
باورم نمیشه منم اینقدر ی بودم
خیلی منتظر اومدن نی نی کوچولوی خونه مون هستم؛ همش میگم: پس کی میاد؟!!
این روزها مامی جونم همش درگیر کارهای نی نی کوچولو ست؛ آخه تا یه ماهه دیگه میاد بغل مـــــن
همش از مامی و بابایی سوال میکنم وقتی بدنیا اومد میذاریدش بغل من؟؟؟
رفته بودیم فروشگاه، کلی پوشک و دستمال مرطوب واسه نی نی خریدم و همش و بردم گذاشتم تو اتاق خودم و یه کمد واسه نی نی خالی کردم و مامی رو صدا زدم و گفتم: این کمد از این به بعد واسه نی نی باشه
مامی هم کلی بوسم کرد و لوسم کرد
اون روزی رفته بودیم بیرون یهویی این موشها رو دیدم و از مامی خواستم تا با اونها عکس بگیرم
این هم جناب خان
آفتاب میخورد؛ خوب نشد