آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

جمعه ی بارووووونی ، بهاری

1395/1/30 16:30
نویسنده : آتریسا جون
1,629 بازدید
اشتراک گذاری

فصل بهار که اومده، یه روز هوا سرده... یه روز گرمه... یه روز بارونی و ابریزیبا

خلاصه؛ من همش به مامی میگم: امروز هوا خوبه؟ سرد نیست؟

آخه من نمی دونم چی بپوشم؟؟؟

جمعه ی گذشته هم هوا همین جوری بود؛ از خواب که پا شدم گفتم: بابایی هوا خوبه آفتابیه بریم بیرون...

آتیش بازی... جوجه کباب درست کنیمبغل

آخه من دوست دارمخوشمزه

بابایی هم گفت چشم عشقم، شما تا صبحونه بخوری و آماده شی میریم عزیزمچشمک

یک ساعتی گذشت و یهو کلی ابر اومد تو آسمون و یه بارون قشنگ شروع به باریدن کردخندونک

واسه همین نشد که بیرون بشینیم، فقط با ماشین دور زدیم و من کلی عکس گرفتمبغل

عکس های قشنگ منعینک

یه کوچولو بعد از اون ابرها و بارون شدیدچشمک

آسمون صاف و هوا گرم شدخندونک

بهاره دیگهزیبا

مثلا دارم بشکن میزنمخندونک

بعد از کلی عکس؛ خسته شدم و گفتم: بسه دیگهچشمک

یه خواب بعد از ظهر قشنگ و بعدش هم یه حمام خوووووببغل

همین الان از حمام اومدم بیرون؛ دارم شیطونی میکنمخندونک

اون روزی مامی و بابایی اولین خریدهای نی نی رو انجام دادن و بابایی جونمم واسه من یه چراغ خواب خوشگل خریدبغل

من از دیدن لباسهای کوچولو کلی ذوق کرده بودم؛ وقتی اومدیم خونه؛ مامی جونم همه ی لباسهای نوزادی منو با کلی فیلم از روزهای اول تولدم به من نشون دادبغل

خیلی منتظر اومدن داداشی جونم هستمزیبا

یاد گرفتم بعد از خوردن غذا و تشکر از خدا؛ بگم: خدایا سلامتی بدهفرشته

آروین کوچولوی عمه رو دوست دارم؛ بعضی وقتها دلم واسش تنگ میشه و از مامی میخوام منو ببره ببینمشبوس

آروین کوچولو

همش دوست دارم نازش کنم و واسش شعر بخونمبغل

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان راحله
30 فروردین 95 21:59