جمعه ی بارووووونی ، بهاری
فصل بهار که اومده، یه روز هوا سرده... یه روز گرمه... یه روز بارونی و ابری
خلاصه؛ من همش به مامی میگم: امروز هوا خوبه؟ سرد نیست؟
آخه من نمی دونم چی بپوشم؟؟؟
جمعه ی گذشته هم هوا همین جوری بود؛ از خواب که پا شدم گفتم: بابایی هوا خوبه آفتابیه بریم بیرون...
آتیش بازی... جوجه کباب درست کنیم
آخه من دوست دارم
بابایی هم گفت چشم عشقم، شما تا صبحونه بخوری و آماده شی میریم عزیزم
یک ساعتی گذشت و یهو کلی ابر اومد تو آسمون و یه بارون قشنگ شروع به باریدن کرد
واسه همین نشد که بیرون بشینیم، فقط با ماشین دور زدیم و من کلی عکس گرفتم
عکس های قشنگ من
یه کوچولو بعد از اون ابرها و بارون شدید
آسمون صاف و هوا گرم شد
بهاره دیگه
مثلا دارم بشکن میزنم
بعد از کلی عکس؛ خسته شدم و گفتم: بسه دیگه
یه خواب بعد از ظهر قشنگ و بعدش هم یه حمام خوووووب
همین الان از حمام اومدم بیرون؛ دارم شیطونی میکنم
اون روزی مامی و بابایی اولین خریدهای نی نی رو انجام دادن و بابایی جونمم واسه من یه چراغ خواب خوشگل خرید
من از دیدن لباسهای کوچولو کلی ذوق کرده بودم؛ وقتی اومدیم خونه؛ مامی جونم همه ی لباسهای نوزادی منو با کلی فیلم از روزهای اول تولدم به من نشون داد
خیلی منتظر اومدن داداشی جونم هستم
یاد گرفتم بعد از خوردن غذا و تشکر از خدا؛ بگم: خدایا سلامتی بده
آروین کوچولوی عمه رو دوست دارم؛ بعضی وقتها دلم واسش تنگ میشه و از مامی میخوام منو ببره ببینمش
آروین کوچولو
همش دوست دارم نازش کنم و واسش شعر بخونم