هشتمین سالگرد ازدواج مامی و بابایی
دیروز هشتمین سالی بود که مامی و بابایی زندگی قشنگشون رو با هم شروع کردن
صبح که بیدار شدم، از مامی جونم پرسیدم امروز روز تولدمه ( آخه خیلی منتظر اومدن روز تولدم هست)مامی گفتش نه عشقم؛ ولی امروز هشتمین سالگرد عروسی من و بابایی جونه
باید بریم کیک بخریم، شمع بخریم
منم فوری گفتم: بابایی چه هدیه ای واست میاره؟؟؟؟
مامی هم این ریختی شد
خب من با تریپ جدیدم؛ که خودم انتخاب کردم آماده شدم تا بریم کیک بخریم
به مامی میگم: میخوام برم سر کار!!!
مثلا
خب رفتیم و کیک خریدیم، اومدیم خونه
وقتی بابایی اومدش؛ مامی جونم کیک رو آورد تا به بابا نشون بده، دید که ااااااا... جعبه ش خورده به نوشته اش و خراب شده
بابایی هم که خیلی هوس کرده بود؛ ناخنک زد و تا شب قیافه ش کلا عوض شد
این روزها یاد گرفتم چشم چشم دو ابرو میکشم
از مامی هم میخوام که بفرسته نقاشی نقاشی
این هم نقاشی دیروز منه
مامی جونم کلی واسه نقاشی هام ذوق میکنه
خب بریم سراغ عکس های دیشب
بابایی اومد و یه جشن کوچولو گرفتیم و بعد هم شمع فووووت کردن و بعدش هم
کیک خوردن
کلاه خوشگلم هم انتخاب خودمه؛ مثل لباسم
با ناخنک های بابایی، کیک این ریختی شد
خنده های قشنگ من
مامی چقدر فدام شد
یه بار سه تایی فوت کردیم
الان هم من تنهایی
4 روز به تولد من مونده و من دارم روزها رو می شمرم