3 سال و 8 ماهگی من
بعضی وقتها، از خواب که پا میشم به مامی جونم میگم: خب چرا من بزرگ نمیشم...
هروز از روز قبل نباید بزرگتر بشمآخه کی میشه برم دانشگاه که دکتر شم
مامی جونمم مثل همیشه میگه: آره عشق من شما هر روز بزرگتر میشی ولی یهویی که نمیشه... آروم آروم... اول میری مهد بعد پیش دبستانی و بعد هم مدرسه و بعد ایشالله دانشگاه
از دایی امیرحسین جونم خواستم که لباس دکتری کوچولو واسم پیدا کنهوسایل دکتری واقعیشم به من بده
دایی جونمم گفته بیا تهران با هم میریم میخریم
بعضی وقتها بابایی رو می برم اتاق عمل و جراحیش میکنم
جمعه ی دو هفته پیش دندونی آروین جون بود؛ خیلی خوش گذشت
عمه افسانه کلی تدارک دیده بود
من و آروین جونم
و کیک خوشگل دندونی آروین جوووون
آروین جوووووونم دندونیت مبارک
این هم، چند تا عکس خوشگل از همین روز ها
جمعه ی پیش
من و ایلیا
پسر عروسکی من
هر وقت مامانی داداشی رو می خواد بخوابونه، منم همه کا رهای مامانی رو واسه ایلیا تکرار میکنم
اسم نی نی رو خودم انتخاب کردم
هر روز لباس ایلیا رو عوض میکنم
همه ی لباس های آرسامی که واسش کوچیک شده رسیده به ایلیا دیگه
ژست جدید من
مامی جونم کلی فدای جفت دندون جلویی من شد
مامی جونم گذاشت واسه پروفایلش