ماهی که گذشت و ورود من به پیش دبستانی
دلم واسه همه تنگ شده بود
اومدم تا خاطراتم و عکس های خوشگلم رو بذارم
ماشالله بزرگ شدم و کلی به مامانی کمک میکنممثلا حواسم همیشه به داداشیم هست
همه جا مراقبش هستم
پارک
بیرون میریم
همش میگم: من خواهر بزرگ شم دیگه
مامانی هم همش میگه: قربوووونت بشم الهــــی
ژست من واسه عکس
مامانی همش میگفت: شما که دو روز تو هفته آی مت داری، سه روز هم زبان
پس پیش نرو
ولی من صبح از خواب بیدار میشدم و میگفتم: مامانی حوصله م سر رفته...
آخه من بزرگ شدم دیگه...
منو ببر پیش؛ اینجوری شد که...
اولین روزی که رفتم پیش دبستانی
این هم عکس پرسنلی من واسه پیشم
هفته ی اول مهر ماه که تعطیلات محرم و داشت اومدیم تهران
آخه دلمون خیلی تنگ شده بود
دایی جونم؛ مامان جونم؛ عمه سیما جونم و خاطره جونم
همه رو دیدیم و کلی خوش گذشت
تو قطاریمدارم صبحونه میخورم
تازه رسیدیم خونه عمه اینا، من و دایی و داداشی
حسینه ای که ظهر عاشورا رفتیم
این هم عکس هایی که خاطره جونم از من گرفت
با عمه داریم میریم بیرون
از تهران برگشتیم و روپوش مهد منم رسیده
اولین روزی که پوشیدم و دارم میرم مهد
صبح ها بابایی می بردم
الان هم مامانی اومده دنبالم
داداشی هم وقتی میاد دنبالم کلی تو مهد ما بازی میکنه
روز جهانی کودک
اون روزی هوا چقدر سرد بود
مرسی مامان جونم
باغبانی در مهد
گلدون خوشگلم که ساخت دستهای کوچولوی خودم هست رو آوردم خونه
هر چهار روزی دو قاشق باید بهش آب بدم تا بزرگ بشه