آتریسا جون در نه ماه و یک هفته و شش روزگی (289 روزگی)
صبح وقتی از خواب پا شدم متوجه شدم بابایی جونم هنوز سر کار نرفته کلی ذوق کردم وقتی دیدمشخوشحال بودم که الان میرم بغلش و کلی با هم بازی می کنیم ولی یه کوچولو که گذشت فهمیدم واسه اینکه حیاط خونمون دچار یخ زدگی شده و حتی کنتور برق هم یخ زده و این خیلی خطرناکه بابایی مونده تا اونا رو درست کنه یعنی وقت نمیشه که من رو بغل کنه و منم هی خودم رو واسش لوس بکنم
بالاخره مامی جونم تونست مروارید دندون های پایینی من رو شکار کنه
وقتی که بابایی تو حیاط مشغول کارهاش بود مامانی جونم هم هی بهش سر میزد و من و تنها میذاشت تو اتاق که یکهو وقتی اومدش، دید که من از صندلی غذاخوریم گرفتم و بلند شدم اولش کلی ترسید ولی بعد عکسم رو گرفت و بهم گفتش که خوشگلکم اینقدر شیطونی نکن مامان جونم یه وقت خدای نکرده اگه زبونم لال بیفتی مامی جونت چیکار کنه
بعد از اتفاق بالا مامانی واسم حسنی گذاشت تا سرگرم باشم دنبال کارهای خطرناک نباشم، واااااااااااای از بیرون که اومدش تو کلی خندیدو باز از من عکس گرفت تا به بابایی نشون بده که من امروز چقدر شیطونی کردم، از اونجایی که من به موس لب تاپ مامانی خیلی علاقه دارم و دوست دارم بخورمش و تا حالا هم امکانش واسم پبش نیمده بود همین که دیدم کسی نیست فوری رفتم و خوردمش