آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

دیدن اولین پیست موتورسواری...... و اینکه یاد گرفتم صلوات بفرستم...

1393/11/18 9:37
نویسنده : آتریسا جون
1,707 بازدید
اشتراک گذاری

به همه ی دوست های گلم

دیروز جمعه بود و بابایی جون جونمم خونه بود و من مثل همیشه صبح وقتی پا شدم و دیدم بابایی خونه ست کلی ذوق کردم...

بعد از خوردن ناهارم با مامی و بابایی جونم رفتیم بیرون تا من از دیدن طبیعت کیف کنم، همون اولش تو ماشین خوابم برد و نتونستم کلی از جاهای قشنگ رو که تا حالا ندیده بودم ببینم...

مثلا یه غار هست به اسم غار انوشیروان که بابایی میگفتش که قدیمیا میگن مادر پادشاه ایران زمین بچه شو که همون انوشیروان باشه رو تو این غار بدنیا آورده، نیست که من خواب بودم مامی جونم نتونست عکس بگیره، همش میگفت که ایشالله یه روز از صبح میایم تا آتریسایی هم ببینه و مامی هم کلی عکس و فیلم ازش بگیره...

جلوتر که رفتیم همین جور که مامی و بابایی داشتن منظره های بکر طبیعت رو نگاه میکردن، یهویی متوجه گروه صخره نوردی شدن که داشتن از کوه های صخره ای بالا می رفتن و بابایی هم کلی واسشون بوق زد و تشویقشون کرد، اون ها هم کلی خوشحال شدن، ولی باز هم من خواب بودم و مامی نتونست عکس بگیره...

داشتیم برمیگشتیم که بابایی متوجه شد که جلوتر پیست موتورسواری روی تپه هاست و وااااای که چقدر هم شلوغ بود، همه دوربین به دست بودن و داشتن فیلم می گرفتن؛ بابایی هم واستاد تا ما هم ببینیم و اینجا بود که من بیدار شدم و نیست که هنوز خوابم می اومد یه کوچولو گریه هم کردم، بعد رفتم بغل بابایی جونم و با هم کیف کردیم...

عکس های من

همین الان بیدار شدم

 

و اما جدیدترین چیزهایی که یاد گرفتم...

از پریروز یاد گرفتم و با مامی صلوات می فرستم

مامی میگه: الله                       منم میگم: هم

مامی: صل علی                      من: محمد

مامی: و آل                             من: محمد

وقتی واسه بابایی جونم خوندم کلی واسم ذوق کرد و بوسم کرد...

امروز هم مامی جونم منتظره تا از خواب که بیدار شدم قبل از بردنم به مهد واسه باباجونم( بابایی مامی جونم ) بخونم و باباجونمم واسم ذوق کنه، آخه من که تو این دنیا جز همین باباجون و مامان جون مهربووووووووونم کسی رو ندارم...

کیلومترها از هم دوریم ولی قلبش واسم می تپه، مامی جونمم همیشه میگه مهم قلب آدمه که به یاد کسی باشه وگرنه شاید کسهایی باشن که از لحاظ مسافت چند متری از هم دور نیستیم ولی اصلا ما رو نمی بینن آخه تو قلبشون جایی واسه ما ندارن...

باباجونم خیلی دوستت دارم

مامان جونم خیلی دوستت دارم

کاش این همه از شما دور نبودیم، اون موقع مامی جونم این همه غصه ی غربت رو نمی خورد...

مامی جونم خیلی وقته که داره همه تلاشش رو میکنه تا بابایی جونم و راضی کنه تا از این شهر بریم...

(((که تنها خاطره ی شیرینش تولد من تو این شهره)))

به امید اون روز...

جدیدترین شعری که بلد شدم بخونم:

مامی میگه: یه توپ دارم                       منم میگم: توپ

مامی: سرخ و سفید و                          من: آبیه

مامی: میزنم زمین                              من: هوا مییه...

مامی: نمی دونی تا                            من: اجا........

مامی: من این توپ و                            من: نداشتم

مامی: مشق هام رو خوب                    من: نوشتم

مامی: بابام بهم                                  من: عیدی دا...

مامی: یه توپ قلقلی داد...

با مزه ترین کلمه ای رو که یاد گرفتم، میگم پلپل؛ یعنی فلفل، بعدش هم میگم اه اه اه... جییییزه

فاطمه جون، دختر همسایه مون که خیلی منو دوست داره و تو هفته چند روزی میاد باهام بازی میکنه و منم خیلی خیلی دوستش دارم، وقتی پلپل گفتن منو دید اینقدر ذوق کرد واسم که نگو...

پنج شنبه هم وقتی خاله مریم( مامان فاطمه جون) اومدش خونه مون تا واسمون آش رشته ی خوشمزه بیاره، فاطمه همش میگفت مامان ببین چقدر بامزه میگه و همش از من میخواست که بگم پلپل...

راستی خاله جون، آش خوشمزه ای بود، بابایی هم از سرکار که اومد خورد و همش میگفت به به، چقدر خوشمزه ست...

میســـــــــــــــــی خاله مریم مهربوووووووووووووووونم  

من هنوز خوابم و مامی اومده بالاسرم تا بیدارم کنه ولی دلش نیمد و اومد و کلی عکس گرفت

آخه ببعی رو بغل کردم

پسندها (2)

نظرات (0)