یکی از جدیدترین کارهام...
چند روزی هست که حول و حوش ساعت 12 با آرتینی میریم پارک نزدیک خونهکلی با هم و با نی نی های تو پارک با هم بازی میکنیمدیروز وقتی داشتیم دنبال همدیگه بدو بدو می کردیم، یهویی آرتینی افتاد و منم افتادم ( البته پارکت بود و چیز خاصی نشد ) یه کوچولو گریه کردم و بعد عمه بغلم کردو آرتینی هم اومد و زمین رو بد کرد و آروم شدم
خب اومدیم خونه و وقت ناهارم بود، نشستم رو صندلی که یهویی صدای در شنیدم و فوری گفتم بابا؛ از مامی خواستم بذاردم پایین، رفتم پیش بابا و اول دست دادم و گفتم تلام...
بعدش هم گفتم بابا، درد... درد... آرتین... آرتین و با انگشتهام هم پیشونیم رو نشون میدادموااااااااااای مامی چقدر خندید واسه بابایی تعریف کرد که چی شده ولی من همین جور یه ریز میگفتم...
حتی شب هم که رفته بودم با فاطمه بازی کنم، واسه اون هم گفتم، امروز صبحی هم وقتی با مامان جونم میخواستم حرف بزنم فوری گفتم، درد... آرتین مامی میگفتش که واااای شما هنوز یادت نرفته، به همه میخوای که بگی
اولین سوغاتی من از مامان بزرگ (( بابایی ))
پریشب وقتی رفته بودیم خونه مامان جون، سوغاتی مامان بزرگ که از سفر حج زحمت کشیده بودن، گرفتیم و اومدیم خونه، وااااااااای که من چقدر ذوق کرده بودم و همش از مامی میخواستم که تنم کنه
میســــــی مامان بزرگ عزیزم