آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

ما برگشتیــــــم... خاطرات اولین روزهای سال نو((( 94 )))

1394/1/11 11:30
نویسنده : آتریسا جون
3,050 بازدید
اشتراک گذاری

باز هم سال نو رو به همه عموها و خاله ها و دوست های خوبم تبریک میگم...

ما برگشتیم و امروز اولین روزی هست که مامی وقت کرد بیاد نت، از همه ی دوست های عزیزم که کامنت های خوشگل واسم گذاشتن تشکر میکنم، مررررررررررررررررسیبوس

ما جمعه 29 اسفند رفتیم اهواز و این اولین مسافرت هوایی من بودشچشمک

مامی خیلی استرس داشت که نکنه گوشهام بگیره و اذیت شمخطا واسه همین موقعی که داشت take off میکرد همش از من میخواستن که خمیازه بکشم و به به بخورم و آب بخورم، خلاصه خدا کمک کرد و به خیر گذشت و سالم و سلامت به اهواز رسیدیم...

دایی وحید جونم ( دایی مامی ) اومده بود فرودگاه دنبالمون، البته یه دو ساعتی هواپیما تاخیر داشت و خیلی معطل شده بودغمگین

خب من همین که دایی رو دیدم پریدم بغل دایی و مامی و بابایی رفتن تا بار ها رو تحویل بگیرن، خب همه بارها رسید و تموم شد ولی چمدون ما نبودش، خب بابایی کلی ناراحت شد و رفت از مسئولش پرسید که یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خب خلاصه معلوم شد که آقاهه چمدون ما رو اشتباهی گرفته و با خودش برده، یه چمدون مونده بود که از روی اتیکتش پیداش کردن و به شماره ش زنگ زدن و گفت که وااااااای من دارم میرم دزفولتعجب

ما هم گفتیم آخه عمو شما دقت نکردین خیلی هم شبیه نیستن که، خلاصه آقاهه که تا نصفه های راه رفته بود برگشت و چمدون ما رو آوردبغل

دیگه ساعت حول و حوش 1 شده بود که رفتیم خونه دایی و شام خوردیم و منتظر شدیم تا سال نو تحویل شهزیبا

زندایی یه سفره ی هفت سین خوشگل انداخته بود...

این هم عکس های من با سفره ی هفت سین

واسه صبح فرداست

دایی جونم که داره با تلفن حرف میزنهبوس

بعد گرفتن عکس ها رفتیم بهبهان...

ساعت 12 بود که رسیدیم، مامان جون و بابا جون منتظر بودن و دایی امیرحسین جون جونمم رسیده بود و من از دیدن همه شون کلی خوشحال شدمفرشتهبغلبغل

هوا هم بارونی بود و خیلی هم خنک شده بود، بابایی جونمم میگفت پا قدم آتریسای عزیزمه خبزیبا

بقیه ی خاطراتم و مامی باز میادش می نویسه

کامنت ها رو هم جواب میده 

دوستون دارم

بوسبوس

پسندها (4)

نظرات (5)

عمه فروغ
11 فروردین 94 14:15
سلام خوشحالم که سفر بهتون خوش گذشته ان شاا.. همیشه در کنار عزیزانتون شاد و خوش باشید ای وااااااای چقدر معطل شدید و چه ماجراهایی پیش اومده عکس های کنار سفره هفت سینت خیلی خوشگل شده آتریسا جونم 100 سال به این سال ها
آتریسا جون
پاسخ
سلام عمه جون، مررررررررررسی آره کلی تو فرودگاه معطل شدیم، شاید قسمت بود، اون شب دیر بخوابیم ممنونم
سما مامان مرسانا
12 فروردین 94 9:28
سلام عزیز دلم خوبید؟آتریسایی خوبه؟امیدوارم اهواز بهتون خوش گذشته باشه عسلم مامی جونی این حرف یکم نظرمو جلب کرد چرا گوش های آتریسا جونم میگیره؟ اخه گوش های ارشیا در هواپیما نمیگیره به به عجب سفره ی هفت سینی دست زندایی جونی درد کنه عزیزم از طرف من آتریسایی رو بچلونش بوووووووووووس
آتریسا جون
پاسخ
سلام عزیزم، ممنونم خوبیم گلم، آتریسایی هم خوبه خوب بود ولی زودی تموم شد نه سما جون خدا رو شکر گوش آتریسایی نگرفت، ولی میگن واسه بعضی از بچه ها میگیره و خیلی گریه میکننخدا رو شکر که ارشیا جون و مرسانا ی عزیزم جزو اون ها نیستن آره سفره ی هفت سینش قشنگ بود، مرررسی چشم گلم حتما شما هم ارشیای عزیزم و مرسانا جون رو ببوسید
سما مامان مرسانا
12 فروردین 94 9:35
مامی جون من فکر کنم تو نظر قبلیم گفته بودم:به به چه سفره هفت سینی دست زندایی درد کنه منظورم این بود دست زندایی درد نکنه اشتباهی نوشتم ببخشید مامی جون
آتریسا جون
پاسخ
عزیزم پیش میاد، همین که پیشمون میای مررررررررررررررسی
یاقوت
13 فروردین 94 0:54
سفره هفت سین چه زیبا شده باز هم سیزده سال نو از راه رسید باز هم شادی و سر زندگی از راه رسید آنــجا که شــمایید اگر ابــری نیــست تندی بپرید بیرون که اصلا جا نیست سیزده به در سال 94 تون به شادی
آتریسا جون
پاسخ
مررررررررسی عمویی
مامان هستیا
15 فروردین 94 8:08
سلام عزیزم بازم عیدو بهتون تبریک میگم انشالله سال خوبی داشته باشید و سفر بهتون خوش گذشته باشه می بوسمت آتریسا جون
آتریسا جون
پاسخ
سلام خاله جونم، مرسی خاله ای منم می بوسمتون