ما برگشتیــــــم... خاطرات اولین روزهای سال نو((( 94 )))
باز هم سال نو رو به همه عموها و خاله ها و دوست های خوبم تبریک میگم...
ما برگشتیم و امروز اولین روزی هست که مامی وقت کرد بیاد نت، از همه ی دوست های عزیزم که کامنت های خوشگل واسم گذاشتن تشکر میکنم، مررررررررررررررررسی
ما جمعه 29 اسفند رفتیم اهواز و این اولین مسافرت هوایی من بودش
مامی خیلی استرس داشت که نکنه گوشهام بگیره و اذیت شم واسه همین موقعی که داشت take off میکرد همش از من میخواستن که خمیازه بکشم و به به بخورم و آب بخورم، خلاصه خدا کمک کرد و به خیر گذشت و سالم و سلامت به اهواز رسیدیم...
دایی وحید جونم ( دایی مامی ) اومده بود فرودگاه دنبالمون، البته یه دو ساعتی هواپیما تاخیر داشت و خیلی معطل شده بود
خب من همین که دایی رو دیدم پریدم بغل دایی و مامی و بابایی رفتن تا بار ها رو تحویل بگیرن، خب همه بارها رسید و تموم شد ولی چمدون ما نبودش، خب بابایی کلی ناراحت شد و رفت از مسئولش پرسید که یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب خلاصه معلوم شد که آقاهه چمدون ما رو اشتباهی گرفته و با خودش برده، یه چمدون مونده بود که از روی اتیکتش پیداش کردن و به شماره ش زنگ زدن و گفت که وااااااای من دارم میرم دزفول
ما هم گفتیم آخه عمو شما دقت نکردین خیلی هم شبیه نیستن که، خلاصه آقاهه که تا نصفه های راه رفته بود برگشت و چمدون ما رو آورد
دیگه ساعت حول و حوش 1 شده بود که رفتیم خونه دایی و شام خوردیم و منتظر شدیم تا سال نو تحویل شه
زندایی یه سفره ی هفت سین خوشگل انداخته بود...
این هم عکس های من با سفره ی هفت سین
واسه صبح فرداست
دایی جونم که داره با تلفن حرف میزنه
بعد گرفتن عکس ها رفتیم بهبهان...
ساعت 12 بود که رسیدیم، مامان جون و بابا جون منتظر بودن و دایی امیرحسین جون جونمم رسیده بود و من از دیدن همه شون کلی خوشحال شدم
هوا هم بارونی بود و خیلی هم خنک شده بود، بابایی جونمم میگفت پا قدم آتریسای عزیزمه خب
بقیه ی خاطراتم و مامی باز میادش می نویسه
کامنت ها رو هم جواب میده
دوستون دارم
بوس