خاطرات من در بهبهان(( نوروز 94 )) و 23 ماهه شدنم
شنبه 1 فروردین رسیدیم خونه مامان جونم اینا
همه خوب بودن و منم همش داشتم با دایی و بابایی جونم بازی میکردم و کیف میکردم
بابایی جونم یه بادکنک خوشگل واسه اومدن من به پنکه زده بود و منم همش از بابایی میخواستم منو ببره بالا تا بزنم بهش و کیف کنم
یاد گرفته بودم و همش میگفتم پنکه، هر جا میرفتیم و پنکه میدیدم فوری مامی یا بابایی رو صدا میزدم و میگفتم پنکه، آخه واسم جدید بود، تا حالا ندیده بودم
مامان جونم کلی لباس خوشگل واسه عیدم بهم هدیه داد و منم گفتم:
میســـــــــــــــــی
واااای عاشق این مدل بلوز شلوار هام
مامان جونم میگفت مدل پاکستانیه
این چند تا شلوار رو هم مامان جونم خودش واسم دوخته
میســـــــــــــی مامان جونم
دوستت دارم
بوسبوس
یه ببعی نانازی هم مامان جونم بهم داد، که منم اسمش رو گذاشتم ببعی تپلی
بابایی جونم هم کلی کتاب خوشگل و دفتر نقاشی وایتبردی بهم هدیه داد و من از دیدن همه شون ذوق کردم و همش از مامی میخواستم تا کتاب های بابا جون رو واسم بخونه
از روز دوم همش دلم میخواست برم تو حیاط و زیر بارون با چتر باشم...
چتر و برمیداشتم و بابا جونمم صدا میزدم و میگفتم بیا باروووووووون
وااااای بارون گرفت
آخ جوووون
بابا جونم تو باغچه سبزی کاشته بود و منم خیلی از مزه ش خوشم اومده بود، پرپین یه سبزیه که فقط جاهای گرمسیر میتونه رشد کنه، خوشمزه بود من که خیلی دوست داشتم
همش میرفتم کنار باغچه و میخواستم شیطونی کنم و از سبزی ها خودم بکنم که یهویی مامی متوجه میشد و میگفتش که: نه! نه! نه!
روز سوم که خونه مامان جون بودیم با دایی وحید رفتیم بندر دیلم...
خوش گذشت ولی خیلی سرد بود و کنار دریا نشد که زیاد بمونیم...
آب دریا هم داشت می اومد بالامنم خیلی خسته بودم
آخه کلی تو بازار چرخیده بودیم و خیلی هم شلوغ بود
منم واسه خودم خرید کردم
یه عینک و یه ساعت
با انتخاب خودم
فرداش هم که میشد 4 فروردین و من میشدم 23 ماهه، دایی امیرحسین جــــــــــونم رفتش تهران و منم کلی دلتنگش میشدم، آخه اون چند شب که پیشمون بود همش از دایی میخواستم بیاد پیشم تا لالا کنم
اون شب که دیگه دایی نبودش از بابایی جونم خواستم تا بیاد و پیشم بمونه تا لالا کنم