چند روز بعد از مسافرت
بابایی جونم و مامان جون ( بابایی ) دقیقا همون روزی که ما رفتیم یه سفر یه هفته ای به لبنان داشتن و پریروز هم برگشتن
ما واسه دیدن شون رفتیم خونه مامان جونم اینا و من از دیدن شون کلی خوشحال شدم و همش میرفتم بغل بابایی جونم و میگفتم بابایی
آرتین و پدی هم بودن، کلی بازی کردیم و شیطونی
این هم سوغاتی های من
از بیروت
مررررسی مامان جونم
مررررسی بابایی جونم
این چند روزه که از بهبهان برگشتیم خیلی مامی و بابایی رو اذیت میکنم، همش میگم بریم، بریم
دلم واسه بازی هام با بابایی جونم تنگ میشه...
کلا بابایی شدم بدجور همش گریه میکنم و میگم بابایی... بابایی...
دیگه تقریبا همه ی کلمات رو میگم و جملات دو کلمه ایی هم میگمهمه رو هم به اسم یاد گرفتم صدا بزنم
واااااااااااای داشت یادم می رفت، تو هواپیما از یکی از مهماندارها خوشم اومده بود و همین که دیدمش گفتم عمو تلام( سلام ) ... عمویی هم کلی خوشحال شد و گفت سلام عزیزم
هر بار که رد میشد همش صداش میزدم و میگفتم عمو... عمویی
وقتی عمویی میخواست شام بده واسه منم یه دونه گذاشت و میگفت امیدوارم مرغ دوست داشته باشه آخه من infant محسوب میشم و غذا ندارم که
یه هواپیمای خیلی ناناز هم به ما نی نی ها دادن
مسافرهای کناری ما هم ایرانی نبودن
از کشور عراق بودن و میخواستن بیان مشهد، امام رضا
با من کلی عکس گرفتن و همش بهم میخندیدن
بالاخره پرواز تموم شد و نشستیم و باید میرفتیم پایین، منم رفتم و از عمو خداحافظی کردم واااای که عمویی چقدر ذوق زده شده بود کلی ماچم کرد و گفت:
بابای