سیزده بدر سال 1394
پنج شنبه میشد سیزده بدر و واسه من دومین بار بود که این روز تکرار میشد
البته اولین بار بود که اینجا بودم آخه پارسال با مامان جون و باباجونم و دایی اینها بهبهان بودیم
رفتیم بیرون و کلی بازی کردم ... هوا هم خیلی خوب بود ...
تازه رسیده بودیم که کلی ببعی و هاپو اومدن رد شدن و منم رفته بودم کنارشون و داد میزدم:
ببعـــــــــــی... ببعــــــــــی هاپوووووووو... هاپوووووووو
الان هم دارم می دوام تا بابایی رو صدا بزنم
با مامی و بابایی گلم رفتیم کوه، چند تا درخت خوشگل هم دیدیم که عکس گرفتیم و بعدش از یه دونه از کوه ها بالا رفتیم
همین کوه پشت سر رو تا نصفه رفتیم بالا
این دو تا درخت خوشگل رو هم موقع برگشتن دیدیم
و من خسته ام
همه بودن، مامان بزرگ، عمه فریده جونم، عمه جهان با نی نی های گلش، مهلایی عزیزم، زهرا جونمو عمه زهرای مهربوووون خودم و عمه اعظم و عمه فرانک و عمه افسانه و بابایی جونم و مامان جونمم بودن
کلی با بابایی جونم بازی کردم و با عمو های گلمم همینطور
مامی واسم کوکو درست کرده بود و من فقط کوکو خوردم، آخه وقتی بیرون میریم و صندلیم نیست غذا نمیخورم، کوکو رو هم چون با دست میخورم، مامی واسم میاره
با مهلایی و زهرا جونم تو چادر دالی بازی میکردم و کیف میکردمآرتینی هم حالش خوب نبود همش سرفه میکرد... واسه همینم بیشتر دراز کشیده بودالبته منم یه کوچولو مریض شدم و مامی و بابایی هم میگن اینقدر رفتی کنار آرتینی تا آخر شما هم مریض شدی و این دوروزه همش سرفه میکنم
مامی میگه انگشت هات و چرا این مدلی کردی؟؟؟