آماده شدن مامی واسه تولدم و مریض شدن من!!!...
18 روز به تولد من مونده و از اونجا که مامی تصمیم گرفته که تم زنبور رو واسه تولد 2 سالگیم بزنه واسه همینم به مامان جونم گفتش که یکی از لباسهای آتریسایی رو با رنگهای زرد و مشکی ست کنه که با تم زنبور جور شه
مامان جونمم یه دونه از لباس هام و به خیاط داد و گفت که خوشگل بشه، پریروز مامی جونم از آتلیه وقت گرفت تا با همین لباس خوشگل زنبوریم چند تا عکس خوشگل بگیرم
واااای از همون لحظه که رفتیم تو، من گریه کردم و به مامی میگفتم بریم... بریم...
عکس نه! عکس نه!
مامی هم بغلم کرد و دو ساعتی موند ولی من اصلا کوتاه نیمدم و حتی یه دونه عکس هم نگرفتمخاله که با مامی دوست هم هست گفت شاید مریضه، مامی هم گفتش که آره از دیشب تو خواب چند بار سرفه کرده، از پسر عمه ش گرفته...
خلاصه عکس نگرفتم و اومدیم بیرون از آتلیه، مامی هم خیلی عصبانی بود و با من قهر کرد
بعد رفتیم مغازه پیش بابایی و بعدش هم رفتیم دکتر...
آقای دکتر هم معاینه ام کرد و دارو نوشت، از اونجایی که من تا حالا اینجوری مریض نشدم یعنی دفعه ی اول بود که این جوری سرفه می کردم، مامی به دکتر گفت که آتریسایی تا حالا آنتی بیوتیک نخورده ها؟؟؟!!!...
بعد هم با دایی امیرحسین جونم صحبت کرد و گفت چی شده
خلاصه اومدیم خونه من فوری رفتم بغل مامی و گفتم ببخشید... آشتی...
مامی هم گفت باشه ولی دیگه تکرار نشه، منم گفتم باشه
با هم آشتی کردیم و دیروز صبح مامی تو خونه آتلیه راه انداخت و خودش از من و زنبور شدنم عکس گرفت
جدیدترین حرفها و کارهایی که بلد شدم...
دیگه همه ی تقاضا هام رو میگم، تقریبا همه ی کلمات رو هم میگم...
واااااااااای مامی داشت یادش میرفت، جدید ترین کارم اینه که یهویی ببعی یا عروسکهای دیگه م رو میارم و به مامی نشون میدم میگم جیش دارهبعد میگم دستشویی...
خودم می رم و ببعی رو هم می برم میشینم و ببعی رو میگیرم تو دست هام و میگم جییییشبعد هم از مامی میخوام که بشوردش، بعد هم میگم: دستمال... یعنی مامی داشت غش میکرد واسه این کارم
هر بار که دست هام رو میشورم، فوری به مامی میگم: دستمال... دست هام رو خشک میکنم و بعد میندازم تو سطل آشغال و واسه خودمم دست میزنم
غذا ها رو هم میشناسم مثلا صبحونه وقتی تخم مرغ دارم به مامی میگم تخم مرغه!!!
یا ناهار وقتی غذا ماهی یا مرغ باشه میگم چه غذایی داریم
وقتی میرم جایی فوری سلام میکنم و دستم و دراز میکنم
وقتی صدای بابا رو میشنوم که در پایین رو باز میکنه؛ میرم و در رو باز میکنم، اگه قفل هم باشه به مامی میگم کلید بدهبعد میرم جلوی بابایی تو راه پله و هی میگم تلام... بابایی
وقتی میرم پارک میگم بچه ها، آییسا اومده... تلام...
مامی واسه بچه ها گفتنم منو میخوره
اگه یکی از بچه ها کار بد بکنه، فوری بهش میگم: بده... بده...
جدیدا همش میگم بیا بازی... یا وقتی دارم با خودم و عروسک هام بازی میکن مامی رو صدا میزنم و میگم بازی...
یا وقتی میرم پارک دنبال بچه ها که می دوام، داد میزنم و میگم بازی... بازی
الان که مریضم همش میگم: دارو نه! دارو نه!
عاشق خوردن سبزی( تره ) ام، تربچه هم دوست دارم، میگم مامی توچبه بدهمامی هم کلی میخنده...
پیاز هم دوست دارم، البته اگه شیرین باشه بیشتر میخورم
وقتی دارم با مامی یا بابایی توپ بازی یا ماشین بازی میکنم یهویی که میام جلو، میگم: عبق... عبق... و میرم عقب
وقتی با مامی میریم بیرون، میشینم رو صندلیم و میگم: کمربند... بعد هم به مامی اشاره میکنم و میگم: کمربند...
اون روزی از تلویزیون دریا رو دیدم فوری یادم اومد اون روز رو که با دایی رفتیم دریا، گفتم دایی... دریا... باباجون من و رفتم تو فکر...... انگار که داشتم به خاطراتم فکر میکردم، مامی و بابایی هم همینجور نگاهم میکردن
جدیدا وقتی خیلی میخوام خودم رو لوس کنم میگم: مامانی منبابایی من
آتلیه مامی و
این هم عکس های زنبوری من
عکس های زنبوری من
نشستنی
دیروز بعد از ظهری هم مامی این عکس ها رو انتخاب کرد و برد به عمو ( که تقویمم رو آماده کرد ) داد تا واسم کارت دعوت و بقیه ی چیزهای مربوط به تم رو آماده کنه
از دیشب هم حالم بدتر شده و تو خواب چند باری سرفه کردم، امروز مامی به دایی زنگ زد و دایی گفتش که آتریسایی رو ببر دکتر تا ریه ش رو گوش کنه یه وقت از ریه های خوشگل دایی نباشه
الان هم مامی منتطره که بیدار شم بریم دکتر...