چند روز تعطیلات خیلی خوش گذشت...
روز سه شنبه بود که بابایی وقتی میخواست بره مغازه، یهویی به مامی گفتش که بریم شمال
مامی هم گفت که خب آخه هیچی آماده نیست که؟!!
منم هنوز خواب بودم، بابایی به مامی کمک کرد و وسایل رو جمع کردیم و ساعت شد 11 و نیم که راه افتادیم
این جوری شد که رفتیم شمال و منم کلی کیف کردم
همین که بابایی راه افتاد خوابم برد و تا ساری خوابیدم
وقتی بیدار شدیم، همش از مامی سوال میکردم کجاییم؟
یه کوچولو شیطونی کردم و گشنه بودم حسابی...
چند لقمه نون پنیر با گردو خوردم و بعد به مامی گفتم تختم رو آماده کنه تا لالا کنم
باز خوابیدم تا رسیدیم سرخرود
بیدار شدم، ساعت 6 بعد از ظهر بود، دریا رو دیدم؛ همش میگفتم بریم دریا...........
یه کوچولو با بابایی و مامی رفتیم کنار دریا و بعد اومدیم وسایلمون رو بردیم بالا، تو خونه
با آسانسور باید میرفتیم طبقه ی 5، وقتی سوار آسانسور شدیم از مامی پرسیدم، چیه؟؟؟
مامی هم کلی فدام شد و گفتش که آسانسوره عزیزممنم فوری گفتم آسانسور...
از بالا هم دریا دیده میشد و همش به مامی و بابایی میگفتم بریم دریا بریم دریا.........
دیگه داشت شب میشد و هوا تاریک میشد واسه همین بابایی گفتش که فردا عزیزم، فردا میریم دریا، شب که نمیشه بری خوشگل بابایی
صبح شد و زودی بیدار شدمسلام کردم و صبح بخیر گفتم
نشستم روی میز، کنار بابایی تا صبحونه بخورمبعد واسه مامی کلی قیافه گرفتم، مامی هم که گوشیش تو دستش بود، از همه ی اداهای من عکس گرفت
مامی همش میگفت که آخه شیرین عسل دو ساله
این همه شیرین کاری واسه سن شما زود نیست
عشق مامی
بعد از صبحونه، من همش میخواستم برم آب تنی کنم،بابایی گفتش که الان خیلی آفتاب داغه عزیزم، بعد از ظهر میریم خوشگلم مامی هم خیلی نگران بود و همش میگفتش که نمیشه نری مامانم؛ منم همش میگفتم نه! نه!
حتی مامی جونم مایو واسم نیورده بود ، خلاصه رفتم و کلی آب بازی کردمخیلی خوش گذشت
میســـــــــــی بابایی
بابایی گفتش شاید بترسم، اول با لباس منو برد تا پاهامو به آب بزنم
ولی من اصلا نمی ترسیدم
بعد هم از مامی خواستم لباسم رو دربیاره تا بیشتر آب بازی کنم
همش داد میزدم و میگفتم: بیا بیا
به موج آب میگفتم بیا تا بپرم روش
اصلا دلم نمیخواست از آب بیام بیرون
این هم نقاشی مامی روی شن های ساحل
فردا صبح رفتیم بابلسر، آخه مامی بازارچه سنتی اونجا رو خیلی دوست داره، اونجا یه فرغون خوشگل واسه خودم خریدم و برگشتیم، وسط های راه مامی گفتش که یه سر بریم بازارها رو هم ببینیم
رفتیم پرشیا، وااااای چند تا وسیله ی بازی خوشگل داشت و منم فوری رفتم و کلی بازی کردم
،
بعد از کلی بازی و شیطونی رفتیم طبقه بالا تا با مامی بریم ، ببینیم خاله که هر سال مامی واسه من از اونجا خرید میکنه، چی داره؟؟؟
رفتیم و مامی هم یکی از لباس ها رو تنم کرد و منم فوری گفتم، آره خوبه، خوبه، همین خوبه
مامی و بابایی هم گفتن آره خوشگله؛ دیگه لباسم رو درنیوردم و با هم اومدیم بیرون
بابایی رفت تا یه کم میوه بخره من و مامی هم تو ماشین بودیم
گرمم بود و اومده بودم جلوی باد کولر میگفتم، آره خوبه
مامی هم کلی عکس از من گرفت
الان هم بابا اومد و اینم منم که دارم میگم خسته شدم
بقیه عکس ها رو هم مامی فردا میذاره، فعلا بابای