ادامه ی خاطرات این چند روز تعطیل...
دیروز شیطونی کردم و نذاشتم مامی جونم، همه عکس ها رو بذاره
روز بعد هم، من کلی آب تنی کردم و کیف کردم
شب که شد یه کوچولو سرفه میکردم و مامی هم به بابایی گفتش که فردا آتریسایی آب تنی نکنه، می ترسم مریض بشه
بعد از آب تنی با مامی و بابایی اومدیم کنار دریا نشستیم، منم فرغونم رو آوردم و روی شن های ساحل کلی بازی کردمبا صدف ها هم یه کوچولو بازی کردم، خیلی خوشم نیمد
راستی این چند روزه همش از مامی میخواستم که همین لباسم رو تنم کنه
اینجا انگاری از صدف ها چندشم شد، پا شدم و اومدم با توپم بازی کردم
بعد از توپ بازی رفتم پیش بابایی، روی فرغونم نشستم
بابایی میگفت، عزیزم مواظب باش
یهویی نیفتی خوشگلم
بابایی جونم داره تخمه میشکنه واسم
همین جور که نشسته بودیم
آقاهه داشت چتر بازی میکرد، از بالای سر ما رد شد و منم اینجوری دارم نگاهش میکنم
الان هم دارم نشونش میدم
خورشید خوشگل داشت غروب میکرد
مامی هم چند تا عکس خوشگل از من و غروب خورشید شکار کرد
وااااای چتر بازه خیلی نزدیک شد
این صحنه ی خیلی قشنگ رو هم مامی شکار کرد
بعدا که دید، خیلی خوشش اومده بود
بعد از گرفتن کلی عکس و فیلم خوشگل، رفتیم بازار
اولین فروشگاهی که رفتیم، یهویی عمه اعظم رو دیدم و پریدم بغلش و گفتم: سلام عمه
کلی هم از دیدن پدرام جون ذوق کردم و کلی هم با هم شیطونی کردیم...
اینقدر سرو صدا کردیم که بابایی و مامی گفتن اینجوری فایده نداره که، الان بیرونمون میکنن
واسه همین ما رو از هم جدا کردن
تو فروشگاه ها هر کی منو میدید، بغلم میکرد و از مامی اجازه میگرفتن که اجازه هست این پرنسس خوشگل رو ببوسیم
بابایی واسه من کلی خرید کرد و منم گفتم میســـــــــــی بابایی
برگشتیم خونه و ساعت 1 شده بود دیگه، زودی خوابیدیم و فرداش هم بقیه ی بازارها رو که شب قبل نرفته بودیم، رفتیم
آخه روز آخر بود که اونجا بودیم
منم خیلی خسته شدم
شنبه شد و باید برمی گشتیم خونه ی خودمون
برگشتنی هم خوابیدم ولی کمتر از وقت رفتن
واسه ناهار هم رفتیم یه رستوران سنتی که خیلی خوشگل بود
یه حوض داشت پر از ماهی و لاک پشت
منم رفته بودم بالا سرشون و همش صدا میزدم
ماهـــــــــــــی
لاکـــــــــــــــــی