اولین کتاب شعری که مامی متوجه شد، همه رو حفظ ...... م؛؛؛ بلدم، بخونم ...
دیشب مامی جونم، یهویی متوجه شد که من کتاب شعر میوه هام رو کامل حفظ م
این کتاب تقریبا جزو اولین کتابهایی هست که مامی واسم میخوند و منم عاشقش بودم هیشه
دیشب مامی داشت میخوند که منم هوس کردم و باهاش خوندمبعد مامی جونم اولش رو میخوند و صبر میکرد؛ منم فوری بقیه ش رو میگفتم و با هر بار خوندن شعر های هر صفحهمامی جونم کلی تشویقم میکرد و همش میگفت: آفرین
بارک الله
ماشالله
فدات بشم من
و هزار تا فدات بشم دیگه
جدیدا هم عاشق میوه ی انگور شدم، همش از بابایی میخوام که واسم انگور بخره
هر بار هم که میخورم، میرم کتاب رو میارم و شعرش و با مامی میخونم، تا دیشب مامی فکر میکرد، فقط همین شعر رو بلدم، واسه همین خیلی متعجب شده بود که همه ی کتاب رو حفظ م
وقتی کتاب رو میارم به مامی میگم: این عکس انگوره.... این که دست منه، انگوره.... آره همینه... اینه ... همینه...
مامی هم کلی فدام میشه و میخواد واسه این مدلی حرف زدنم بخوره منو
البته باید بگم، وقتی میگم: آره همینه... اینه... همینه.... ادای بابایی رو درمیارم
کلا بابایی هر چی بگه ، هر کار بکنه، منم سعی میکنم، همون جوری باشم
میوه هایی که الان دوست دارم، بخورم
انگور، زیتون، آناناس، گیلاس، یه کوچولو هم زردآلو
این روزها تخم مرغ رو هم دوست ندارم بخورم، صبح که از خواب پا میشم، بعد از سلام و کلی بووووووووس
مامی جونم میگه: میخوای صبحونه چی بخوری؟؟؟
منم میگم: نون و کره یا میگم: نون و پنیر و گردو میخوام
از پریشب هم مامی رو سه مدلی صدا میزنم
مامـــی...........
مامانی...........
مامان سعیده............
خلاصه همش دارم شیرین زبونی میکنم
دیروز تولد، محمد، داداشی فاطمه بود، خاله مریم هم ما رو دعوت کرد، صبح با مامی رفتیم خونه شون
منم به محمد گفتم: Happy Birthday To You
کلی شیطونی کردم و فاطمه و محمد، کلی عکس از من گرفتن
آخه مامی نمیتونست بیاد واسه تولد
فاطمه
بوسبوس