بیست و شش ماهــــــــــــه شدم... امروز واسه اولین بار وضو گرفتم...
ماهــــــــــــــــــــــه شدم
امروز دو ماه از اینکه دو ساله شدم میگذره
و من هر روز دارم چیزهای زیادی رو یاد میگیرم البته هر روز هم شیطون تر از دیروز میشم
تقریبا همه ی وقت مامی رو گرفتم
امروز وقتی مامی جونم واسه نماز ظهر داشت وضو میگرفت؛ منم به مامی گفتم: آتریسا هم وضو بگیره
بعد الله کنه
اینجوری شد که با کلی ذوق با کمک مامی وضو گرفتمو بعد هم چادرم رو سرم کردم و نماز خوندمهمه ی کارهای مامی رو تکرار میکنم؛ اول دستهامو میبرم بالا و میگم خدایا شکرتبعد هم میگم: خدایا دوستت دارمو بعد پچ پچ میکنم و مثل مامی به رکوع میرم و بعد هم به سجده میرم و کلی مهر رو ماچ میکنم
آخر سر هم میگم: اللهم صل علی محمد و آل محمد
جدیدترین شیرین زبونی من:
دیشب یه کوچولو مامی رو ناراحت کردم؛ مامی هم یهویی عصبانی شد و گفت دختر بدی شدی
بعد از چند دقیقه که من گریه کردم؛ مامی جونم اومد و گفت که، آتریسایی ببخشید که خیلی عصبانی شدم
منم خیلی خونسرد گفتم: باشه......... ولی دیگه تکرار نشه
مامی جونم، فوری بابایی رو صدا زد و گفتش ببین عشق مامان چی میگه
دیروز بعد از ظهر قبل از اینکه بریم بیرون؛ مامی جونم اومد و گفت آتریسایی خوشگل مامان
برو یکی از لباس هات رو بیار تنت کنم بریم بیروناول گفتم اون تاپ شورت سرهمی که بابایی خریده( آخه همش میخوام اونو بپوشم ) مامی گفتش که بجز اون یکی
منم رفتم و این لباسم رو آوردم، خب تنم کردم و مامی رفت تا آماده شه بریم بیرون
از اتاق صدام زد و وقتی دید از من صدایی در نمیاد، اومد ببینه چی کار میکنم، باز منو شکار کرد و کلی عکس از من گرفت
بعد از کلی عکس و ناز کردن من واسه مامی جونم
رفتم تا کفش هام رو بپوشم بریم
مامی باز منو شکار کرد
اومد و منو دید که با موهای زولی پولی نشستم روی پله و دارم کفشم و پا میکنم
الان متوجه اومدن مامی شدم
چقدر خندیدم
مامی جونم میگه: عشقم برعکس پوشیدی که!!!
منم دارم میگم: بروووووووووووووووووووووو.......
خب بعد کفش برعکس ام رو درآوردم و رفتم تا مامی جونم گیره بزنه به موهام بعد بیایم بریم
واین هم ادامه ی ماجرا
خودمو لووووووووووووس میکنم
این هم آخرین عکس مـــن
بابای