اولین رنگین کمونی که از نزدیک دیدم.........
این روزها اینقدر شیطونی میکنم و البته؛ شیرین زبونی...
همه ی وقت مامی شده ... من
واسه همین مامی جونم خیلی کم میاد نت
اون روزی یهویی هوا عوض شد، باد اومد... ابر اومد... یه کوچولو بارون خوشگل اومد...
و از همه مهمتر دو تا رنگین کمون خوشگل تو آسمون دراووووووومد
مامی جونم میخواست بره لباس ها رو بندازه بالا پشت بوم تا هوا بخورن و خشک بشن یهویی اومد پایین و به من و بابایی گفت که واااااااای؛ یه جفت رنگین کمون خوشگل و هفت رنگ تو آسمونه
من و بابایی هم فوری رفتیم بالا و کیف کردیم...
این هم منم، آفتاب هم از اون ور در اومده بود و
زل زده بود به چشای مــــــن
این یکی خیلی ناز شد
مرررررسی بابایی
این روزها، هر روز میرم جامپینگ، آخه خیلی خوشم اومده...
صبح که از خواب پا میشم میگم: مامی بریم بپر... بپر...
مامی هم همش قول میده که بعد از ظهر؛ تا بعد از ظهر بیاد و بریم مامی رو میخورم
بعد از جامپینگ، میرم ماشین بازی، اگه خیلی بخوام لوس شم ... بعدش میرم سرسره بازی و اگه خیلی خیلی خودم و لوس کنم یه استخر توپ هم میرم و بعدش هم یه کوچولو نق و بعد اجازه میدم که از اونجا بریم
این هم چند تا از عکس هایی که مامی از من شکار کرده
یاد گرفتم که بشینم و پاشم
حتی وقتی میپرم، واسه خودم دست هم میزنم
میام پیش مامی و میگم: بوووووووس
چند تا از شیرین کاری های من:
اون روزی ماشین خراب شده بود؛ مامی جونم ماشین و برد، داد به آقاهه تا درست کنه...
وااااااااااای همین که آقاهه نشست تو ماشین... من شروع کردم به گریه و همش میگفتم: ماشین خودمونه...
ماشین خودمونه... ماشینمون و بیار
از جلوی سبزی فروشی که رد میشیم، میگم: مامی سبزی نمی خوای بخری؟؟؟
جدیدا میگم: اسکوتر دوست دارم... مامی واسه آتریسا گلی بخر...
یا اگه کسی رو ببینم اسکیت بازی میکنه، فوری به مامی نشون میدم و میگم: منم دوست دارم
واسم بخر، پا بزنم... پا بزنم
فکر میکنم، هر چی رو که بگم دوست دارم، یعنی حتما باید داشته باشم
اگه کسی رو ببینم، لباس سفید تنش باشه، به مامی نشون میدم و با حالت سوالی و تعجب؛ می پرسم...
دکتره؟؟؟
هر وقت موتور یا ماشین ببینم، کلی می ترسم و بدو بدو میام پیش مامی،میگم: موتوره... جیززززه؛؛؛ دیروز عمه فرانک این مدلی ترسیدنم و که دیده بود، کلی خنده ش گرفته بود
فعلا مامی همین ها رو یادش میاد؛ بقیه رو هر وقت یادش اومد باز واسم ثبت میکنه