روز دختر و خاطرات این چند روز که نبودیم
روز همه ی ما فرشته های کوچولو مبارک
اول از همه من و مامی از همه ی دوستای گلم معذرت میخوایم، آخه چند روزی نبودیم و نت هم نداشتیمیعنی با گوشی مامی جونم می اومد ولی خب نمی تونست جواب بده
این چند روز یه مسافرت کوچولو به شمال داشتیم که من عاشق اونجام
سه شنبه بود که راه افتادیم، مثل همیشه فوری خوابم برد و بعد از دو سه ساعت خواب شیرین بیدار شدم و از مامی پرسیدم کجاییم؟؟؟ دریا رسیدیم
مامی هم همش میگفت نه ، تازه رسیدیم به جنگل زیبا و مونده تا دریا.......
این هم شیطونی های من
تازه از خواب پا شدم
بعد از کلی شیطونی و یه کوچولو نون و پنیر خوردن باز خوابیدم تا بابل، اونجا بود که بیدار شدم، واااااای از اونجا شروع کردم که بریم دیگه... بریم دریا
تا رسیدیم از مامی و بابایی خواستم که بریم دریا تا آب بازی کنم
فقط وسایل رو گذاشتیم تو خونه و با بابایی جونم پریدم تو آب و کلی آب بازی کردم
اینقدر عجله کردم که مامی یادش رفت دوربین بیاره و از من عکس بگیره و کلی غر زد و ناراحت بووووووووووووووود
از دریا اومدیم و من خیلی خسته بودم، دوش گرفتم و خوابیدم تا صبح
صبح که بیدار شدیم همش میگفتم بریم دریا، ولی مامی میگفت که نه! الان آفتاب بعد از ظهر میری عزیزم
رفتیم بازار، اول رفتیم پرشیا تا من یه کوچولو بازی کنم
یهویی مامی جونم، گفت آتریسایی به مامان نگاه کن؛ متوجه شد که یه خانوم خوشگل دیگه هم سرشو چرخوند، آره آتریسا خانوم، یکی از دوستای وبم هم اونجا بود
بعد هم من رفتم یه کوچولو موتور سواری کردم
بعد از ظهر شد و من خواب بودم
بابایی جونم رفته بود دریا؛ ساعت 7 بود که بیدار شدم و فوری گفتم پس بابایی کو؟
مامی گفت دریاست؛ واااااای بدو بدو مایو پوشیدم و رفتم پیش بابایی
این هم شکار من توسط مامــــــــــــی
منم همش میگفتم: عکس نگیر مامانی
اصلا هولم؛ رفتم تو راه پله ایستادم و میگم: مامی بیا
سبد هم خودم دستم گرفتم
تو آسانسورم
اومدم تو حیاط
خب، اومدیم سمت ساحل، یه 7 یا 8 تا خانم و آقا نشسته بودن جلوتر؛ همینکه منو دیدن
اومدن و کلی عکس از من گرفتن
منم همش چشام دنبال بابایی جونم بود ببینم کجاست
این هم یه عکس هنری که مامی مثل همیشه شکار کرد
بالاخره بابایی رو دیدم
دارم میرم بپرم بغل بابایی جــــــــــــــونم
رسیدم به بابایی