آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 20 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

شیرین زبوووووووووون و لجباز

1394/5/28 8:57
نویسنده : آتریسا جون
3,582 بازدید
اشتراک گذاری

شیرین زبونی میکنم اونقدر که مامی و بابایی همش میخوان بخورن منوخوشمزه

دیروز صبح از خواب پا شدم، میگم: سلام... صبح بخیر مامانی... خوبی؟؟؟

بعدش یهویی گفتم: مامانی بزرگ شدی؟؟؟ مامان این ریختی شدتعجب و گفت که آره!!!

منم فوری خندیدم و گفتم نه؛ آتریسا خوشگله بزرگ شدهبغل

اون روزی از خواب بعدازظهر بیدار شده بودم، بدون اینکه حرفی بزنم همینجور داشتم به مامی و بابایی که بیدار بودن و حرف میزدن نگاه میکردمعینک

یهویی مامی جونم چشاش افتاد به اتاق و دید که من خودم و کج کردم و دارم به این ور نگاه میکنمزیباکلی خندیدن و دوتایی اومدن سمتم؛ منم بدو بدو پریدم رو تختم و گفتم: داشتم مامان و بابا رو میدیدم...

کلی فدام شدن و بوووووووووووسم کردن و البته لووووووووووووسبغل

اسم و فامیلی خودم رو که خیلی پیش ها یاد گرفته بودمبغلخیلی قشنگ و واضح میگم: آتریسا قادری

اسم و فامیلی بابایی رو هم قشنگ بلد شدمزیبا فوری میگم: علی قادری

البته اگه خیلی لووووس شم، میگم: علی جیگر قادری

مامی هم کلی از این کلمه ای که به کار میبرم مخندهخنده

ولی تا الان فقط اسم مامی رو بلد شدم، فوری میگم: سعیده جون

آخه اصلا تا حالا فامیلی مامی رو بهم نگفتن، آخه مامی میگه میترسم قاطی کنی، فعلا همون یه دونه فامیلی رو بلد باشی کافیه عشقمبوس

جدیدا خیلی هم لجبازی میکنم؛ واسه همه چی اولش میگم: نه.........

مامی جونم هم میگه خب نه، بعد از چند دقیقه خودم میام و میگم: خب آره..........

ولی بعضی وقتها اصلا کوتاه نمیام، مثل دیروز...

واااای دیروز از صبح کلی مامی رو اذیت کردم؛ تا اینکه ظهر واسه اولین بار مامی منو تنبیه کردغمگین

سه تا زد رو باسنم، منم کلی گریه کردم... بعدش هم مامی باهام قهر کردقهر

همین که بابایی از سر کار اومد، فوری پریدم بغل بابایی جونمو گفتم: مامانی باهام قهرهقهرمنو دعوا کرددلخورزد رو باسنمغمگینمنم گریه کردمگریه

بابایی هم اومد و گفتش که خب حتما کار بدی کردی، بدو از مامانی معذرت خواهی کن و بگو ببخشیدفرشته

منم رفتم یه بوس گنده از مامی گرفتم و گفتم: آشتی آشتی... دیگه تکرار نمیشه

مامی هم فوری بغلم کرد و گفت: شما هم مامانی رو می بخشی؛ ببخشید که زدم رو باسنت... درد میکنه؛ منم فوری گفتم آره... خیلی... مامی هم کلی بوسم کرد و گفت ببخشید دیگه تکرار نمیشهچشمک

تا آخر شب هر بار که یادم می اومد، فوری به مامی میگفتم: زدی رو باسنم... دردم اومد... گریه کردم... مامی هم همش میگفت: ببخشید پرنسس آریایی منبغل

این ماجرای اولین تنبیه من بودغمگین

از وقتی دو ساله شدم خیلی دوست دارم که همه ی کارهای شخصیم رو خودم انجام بدم، مثل لباس پوشیدن... کفش پوشیدن... مسواک زدنبغل

از پریروز بلد شدم که کفش هام رو کاملا صحیح پا کنم؛ قبلا هم بلد بودم ولی یه جاهایی گیر میکردم و مامی باید کمکم میکرد...

ولی از دیروز اصلا کفشهامو برمیدارم و میگم: آتریسا بپوشه...

خودم بلدمزیبا

زیبابغلاینجوریزیبابغل

بعد هم کلی تشویق شدم و مامی واسم دست زد و همش میگفت:

آفرین... آفرین... آفرین

پسندها (2)

نظرات (11)

مامان افسانه
28 مرداد 94 16:32
سلام فینگیلی خانممم تنبیه شدی عزیزم؟/ببین چقدر شیطنت کردی که نه تنها تنبیه شدی بلکه تو خاطراتت هم ثبت شده تا درس عبرتی باشه واسه بقیه مامان عاشقته عزیزم اینو هیییییچ.قت یادت نره افرین که خودت کفش میپوشی و کارات رو خودت میکنی نانازیییی
آتریسا جون
پاسخ
سلام خاله افسانه جوووووووووووووونمآره دیگه مامی هم واسه همین یادداشت کرد می بوسمتون خالهاین هم واسه دنیا جونم
مامان افسانه
28 مرداد 94 16:36
یادم رفت خصوصی رو بزنم خودت کامنت قبلی روبپاک ابرو بچه ام نره
یاقوت
29 مرداد 94 0:39
وای قربونش اتریسا جونم همیشه سلامت باشی شیرین زبووون جون همچنین خانواده محترم اتریسا جونم هنوزم کوچولو جووون ما هستی همیشه
آتریسا جون
پاسخ
خدا نکنه عمویی مرسی عمو یاقوت مهربوووووووووووووووونم ممنونم عمو جونم
مامان هستیا
29 مرداد 94 7:26
آخییییییی عزیزم خب چرا به حرف مامانی گوش نمیدی و لجبازی می کنی ؟! اتفاقا دیروز هستیا جون هم خیلی خیلی منو اذیت کرد و منم یه چند تایی رو باسنش زدم ولی انگار نه انگار ولی خودم بعدش خیلی ناراحت شدم و عذاب وجدان گرفتم به نظرم میاد کم حوصله شدم قبلا هرچی اذیت می کرد همش با مهربونی با اذیتاش کنار میومدم ولی تازگی ها کم حوصله ام .آخه بچه چه گناهی کرده که هم باید 7 و8 ساعت مادرو نبینه و تازه وقتی هم میبینه حوصله شیطونی ها و لجبازیهاشو نداشته باشه واقعا از این بابت خیلی خیلی ناراحتم و تصمیم دارم تا حدودی جبرانش کنم آفرین عزیزم دیگه یاد گرفتی خودت کفشاتو بپوشی فدات
آتریسا جون
پاسخ
درک میکنم عزیزم، راست میگی این ها هیچ تقصیری ندارن، ما بزرگترها هی صبرمون کم میشه... منم قبلا خیلی خیلی صبورتر بودم، ولی خب باز هم باید تلاش کنیم مثل قبل بشیم و همه جوره صبر داشته باشیم تا باز تکرار نشه
نازدونه
29 مرداد 94 9:31
الهی فدات خوسجل خانوم تنبیه شدن.خب لابد کاری کردی که مامان به این مهربونی شما رو زدن.مامی زدنی هم اروم بزن دیه بچه دردش میاد.فدات دخملی.بووووووووووووس
آتریسا جون
پاسخ
وای عزیزم من هنوز هم عذاب وجدان دارم، دیگه سعی میکنم هیچوقت تکرار نشه اصلا خوب نیست
آنیتا
29 مرداد 94 9:43
سلام عزيزم قربون شيرين زبونى هات پرنسس خانوممن از كفشات خيلى خوشم اومد لباسم خيلى خوشگله آيا پسنده خودت بوده آتريسا جووون؟؟؟ ميبوسمت جيگر طلا
آتریسا جون
پاسخ
سلام خاله جونممرسی خاله ایآره خاله ای من کفش ها م و همیشه خودم انتخاب میکنم منم می بوسمتون بوسبوس
نگین
29 مرداد 94 10:09
آی قربون دستای کوچولوت بشم من که کارات خودت انجام میدی. عه اتریسایی که دخمل خوبی بود مامی عایا چرا کتک زدی؟ لابد کارش خیلی بد بوده که شما با اینهمه صبوری ناچار به اینکار شدی. اوخی عزیزدلم دردت اومد.بوووووووووووووووووووووووووووووس به اتریسا گلی
آتریسا جون
پاسخ
آره نگین جون اون روزی من و دیووونه کرد، اصلا گوش نمیکرد،منم یه لحظه واقعا عصبانی شدم حالا تا دو روز هم عذاب وجدان داشتم
مامان راحله
29 مرداد 94 21:51
آتریسا جون
پاسخ
مرسی خاله
عمه فروغ
30 مرداد 94 11:32
ای جوووووووووونم 1000 ماشااا.. به آتریسای شیرین زبونبا این حرف های شیرینش به به خانوم زرنگ میتونه کاراش رو هم به تنهایی انجام بده اووووه از این لجبازی ها نگو که اقتضای سنشون هست
آتریسا جون
پاسخ
,وای آره عزیزم میگن از 2 سالگی شروع میشه، آتریسا هم تقریبا یک ماهی هست که لجبازی هاش شروع شده
مامان مرجان
4 شهریور 94 17:31
الهی دورت بگردم دختر باهوش افرین به شما
آتریسا جون
پاسخ
خدا نکنه خاله مرجان جونم
DUYĞU
4 شهریور 94 18:08
الهیییی قلبون کفش پوشیدنش هههه چقدم نازه من این پستو ندیده بودم الان دیدم ،آفرین اتریسا جووون
آتریسا جون
پاسخ
خیلی خیلی خوشحالم که آتریسایی همچین خاله ی مهربون و دوست داشتنی داره