امروز 1 شهریور... روز پزشک... دایی امیرحسین جونم روزت مبارک
دست هایی که شفا می دهند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می خوانند
(((روز پزشک مبارک باد)))
دایی جوووووونم روزت مبارک
صبحی میخواستم خودم به دایی تبریک بگم، وقتی بیدار شدم مامی نتونست دایی رو بگیره تا باهاش صحبت کنم؛ از همین جا بهش تبریک میگم
خیلی دوستت دارم دایی مهربووووووووووووووووونم
جدیدترین شیرین زبونی من:
همین چند دقیقه پیش، قبل از اینکه بخوابم، داشتم با مامی بازی میکردم، یه لحظه پاهامو زدم به شکم مامی، مامی هم گفت که اگه دردم می اومد چی؟؟؟ کار خوبی نبود آتریسا خانومم
منم یهویی برگشتم و گفتم: جنبه ی شوخی نداری ها
مامی جونمم این ریختی شد
وقتایی که مامی یا بابایی دارن یه چیزی رو میبینن، مثلا از رو کتاب... یا از گوشی
منم بدو بدو میام و میگم: ببینم... ببینم... چیه!!!
اگه خوشمم بیاد میگم: قشنگ بووووووود
علاقه ی خیلی خیلی زیادی پیدا کردم به مدرسه...
مامی جونم همش در تلاشه که من مدرسه ها رو نبینم؛
اون روزی از سر کوچه ای که مهدم اونجا بود؛ رد شد؛ منم فوری گفتم: مهد من... مهد من
مامانی اینجا مهد منه؛ کوچولو بودم... میرفتم مهد... الان ماشالله بزرگ شدم... میخوام برم مدرسه
باز مامی جونم این ریختی شد
میگم: برم مدرسه میخوام درس بخونم.... از جلوی مغازه هایی که کوله پشتی دارن وقتی رد میشیم، همش تکرار میکنم: مامی من بزرگ شدم دیگه، کوله پشتی بخر... برم مدرسه
دیشب یه دونه میکروفون ( مثلا ) دستم گرفته بودم و رفته بودم بالای عسلی؛
میگفتم: دارم آواز میخونم... ببینین
خیلی باحال بود، همه ی آواز رو هم از خودم بداهه میخوندم؛ دیشب جمله ای رو که تکرار میکردم این بود...
بیا بالا... حالا بشین پایین
خودمم همزمان بالا و پایین می رفتم
بعضی وقتها هم میگفتم: خب اینجا رو واسه مامان جون میخونم؛ اینجا رو واسه صندلیم... اینجا رو هم واسه تابم... سرسره م...
تقریبا نیم ساعتی آواز خوندم
آخر سر هم از همه خواستم که تشویقم کنن
بعد هم به مامی گفتم که واااای، خسته شدم... بشینم رو صندلی
یه کار خیلی قشنگ دیروز انجام دادم...
دیروز بعد از ظهر میخواستیم بریم از خیابون رد شیم تا من برم جامپینگ...
خیلی شلوغ بود؛ مامی اصلا حواسش نبود؛ یهویی دست مامی رو کشیدم و گفتم مامی جونم، از اینجا... از اینجا باید بریم
از خیابون رد شدیم و مامی بغلم کرد و کلی ماچم کرد و فدام شدتا آخرشب هم همش میگفت زرنگم، الهی من فدات شم
آدرس هر جایی رو حتی اگه یه بار هم رفته باشیم بلدم...
حتی بعضی وقتها مسیری رو که به خونه ی یکی از فامیل ها میرسه رو هم میبینم فوری میگم: خونه ی کی اونجاست...
خونه ی عمه هام رو بلدم؛ خونه خودمونو که از خیابونی که میریم سمتش میگم رفتیم خونهخونه ی خاله سمانه اینا رو هم که از سر کوچه شون رد میشیم فوری میگم: خاله سمانه
خونه مامان بزرگ و عمه زهرا جونم رو هم بلدم؛ هنوز سر کوچه نرسیدیم میگم: عمه زهرا
کتابخونه رو که فقط دو بار رفتم، هر بار مامی از اون خیابون رد میشه نشون میدم و میگم: کتابخونه... عمه زهرا
و کلی جاهای دیگه... که مامی الان یادش نمیاد
همیشه وقتی حرف میزنم تهش با یه حالت سوالی میگم: باشه
که مامی هم باید جوابمو بده و بگه: باشــــــه عشقم
وقتی که با مامی میرم پارک یا جامپینگ اگه خیلی بهم خوش بگذره، میگم: مررررررررررررسی مامانی...مررررسی بابایی
روز جمعه که با بابایی رفتیم و یه کوچولو هم بلال خوردم فوری گفتم مررررسی بابایی جونم، خوش گذشت
وقتی بابایی میادش به خونه؛ یاد گرفتم میرم و سلام میکنم و میگم: خسته نباشی
اگه وقتی بابایی از خواب پا میشه منم بیدار شم، میام و میگم: خوب خوابیدی؟؟؟ خواب های رنگی دیدی
مامی جونم همیشه میگه: یه نی نی خوب مثل شما همیشه حرف مامان و بابا شو گوش میکنه... اگه گوش نکنه اووووف میشه... مریض میشه... شما دوست داری گوش نکنی؟؟؟
منم فوری میگم: نه آتریسا حرف مامان و با رو گوش میکنه...
هر وقت هم که کار بدی میکنم و مامی یا بابایی باهام قهر میکنن؛ فوری میام و میگم: آشتی... آشتی
بعد هم لوس میکنم خودمو میگم: حرف مامان و بابا گوش میکنم
اگه جایی بشنوم نینی ای مریض شده فوری به مامی نگاه میکنم و میگم: آره مامانی... نینیه حرف مامان و باباشو گوش نکرده... مریض شده... باید بره دکتر... خوب بشه
جدیدا وقتی دارم شیطونی میکنم؛ هر جا باشم، خونه، یا ماشین!!!
ازم می پرسن چیکار میکنی؟؟؟
میگم: دارم شیطونی میکنمبعدش هم کلی میخندم
بعد هم میگم» شیطووووووووووووووون... فضووووووووووووووول